روایت روز اول تا بیست و هشتم محرم الحرام
<p style="text-align: justify;"><span style="color: rgb(255, 0, 0);"><strong>روز اول محرم</strong></span><br />
ورود امام حسین علیهالسلام به کربلا روز پنجشنبه دوم محرم سال شصت و یک بوده است.<br />
در مقتل ابى اسحاق اسفراینى آمده است که: امام علیهالسلام با یارانش سیر میکردند تا به بلدهایى رسیدند که در آنجا جماعتى زندگى میکردند، امام از نام آن بلده سؤال نمود.<br />
پاسخ دادند: «شط فرات» است...<br />
آن حضرت فرمود: آیا اسم دیگرى غیر از این اسم دارد؟<br />
جواب دادند: «کربلا»<br />
پس گریست و فرمود: این زمین، به خدا سوگند زمین کرب و بلا است! سپس فرمود: مشتى از خاک این زمین را به من دهید، پس آن را گرفته بو کرد و از گریبانش مقدارى خاک بیرون آورد و فرمود: این خاکى است که جبرئیل از جانب پرودگار براى جدم رسول خدا آورده و گفته که این خاک از موضع تربت حسین است، پس آن خاک را نهاد و فرمود: هر دو خاک داراى یک عطر هستند!<br />
در روایتى هم آمده است که آن حضرت فرمود: ارض کرب و بلأ، سپس فرمود: توقف کنید و کوچ مکنید! اینجا محل خوابیدن شتران ما، و جاى ریختن خون ماست، سوگند به خدا در این جا حریم حرمت ما را مىشکنند و کودکان ما را میکشند و در همین جا قبور ما زیارت خواهد شد، و جدم رسول خدا به همین تربت وعده داده و در آن تخلف نخواهد شد.<br />
سپس اصحاب امام پیاده شدند و بارها و اثاثیه را فرود آوردند، و حر هم پیاده شد و لشکر او هم در ناحیه دیگرى در مقابل امام اردو زدند.<br />
<br />
<span style="color: rgb(255, 0, 0);"><strong>روز دوم محرم</strong></span><br />
در این روز حر بن یزید ریاحى نامه اى به عبیدالله بن زیاد نوشت و در آن نامه او را از ورود امام حسین علیهالسلام به کربلا آگاه ساخت.<br />
سخنان امام علیهالسلام:<br />
امام علیهالسلام پس از ورود به سرزمین کربلا به اصحاب خود فرمود:<br />
"الناس عبید الدنیا و الدین لعق على السنتهم یحوطونه ما درت معایشهم فاذا محصوا بالبلأ قل الدیانون.<br />
مردم، بندگان دنیا هستند و دین را همانند چیزى که طعم و مزه داشته باشد، میانگارند و تا مزه آن را بر زبان خود احساس میکنند آن را نگاه میدارند و هنگامى که بناى آزمایش باشد، تعداد دینداران اندک میشود.<br />
به دنبال اطلاع عبیدالله از ورود امام علیهالسلام به کربلا، نامه هایى بدین مضمون به حضرت نوشت: به من خبر رسیده است که در کربلا فرود آمده اى، و امیرالمؤمنین یزید! به من نوشته است که سر بر بالین ننهم و نان سیر نخورم تا تو را به خداوند لطیف و خبیر ملحق کنم! و یا به حکم یزید بن معاویه باز آیى! والسلام.<br />
چون این نامه به امام رسید و آن را خواند، آن را پرتاب کرده فرمود: رستگار نشوند آن گروهى که خشنودى مخلوق را به چشم خالق خریدند.<br />
فرستاده عبیدالله گفت: اى ابا عبدالله! جواب نامه؟<br />
امام فرمود: این نامه را جوابى نیست! زیرا بر عبیدالله عذاب الهى و ثابت است.<br />
چون قاصد نزد عبیدالله بازگشت و پاسخ امام را بگفت، ابن زیاد بر آشفت و به سوى عمر بن سعد نگریست و او را به جنگ حسین فرمان داد.<br />
عمر بن سعد از قتال با حسین علیهالسلام عذر خواست.<br />
عبیدالله گفت: پس آن فرمان ولایت رى را باز پس ده!<br />
عبیدالله بن زیاد اندکى قبل از این واقعه دستور داده بود تا عمر بن سعد به سوى دستبى همراه با چهار هزار سپاهى حرکت کند زیرا دیلمیان بر آنجا مسلط شده بودند، و ابن زیاد فرمان امارت رى را به نام عمر بن سعد نوشته بود، عمر بن سعد هم در حمام اعین خود را آماده حرکت کرده بود که خبر حرکت امام به سمت کوفه به ابن زیاد رسید و او عمر بن سعد را طلب کرد و گفت: باید به جانب حسین روى و چون از این مأموریت فراغت یافتى، آنگاه به سوى رى روانه شو!<br />
به همین جهت عمر بن سعد که انصراف از حکومت رى براى او بسیار ناگورا بود به ابن زیاد گفت: امروز را به من مهلت ده تا بیندیشم!<br />
عمر بن سعد از سر شب تا سحر در اندیشه این کار بود سپس با اهل مشورت این مسأله را در میان گذاشت، همه او را از جنگ با حسین بن على علیهالسلام نهى کردند، و حمزه بن مغیره فرزند خواهرش به او گفت: تو را به خدا از این اندیشه در گذر زیرا مقاتله با حسین، نافرمانى خداست و قطع رحم کردن است، به خدا سوگند که اگر همه دنیا از آن تو باشد و آن را از تو بگیرند بهتر است از آن که به سوى خدا بشتابى در حالى که خون حسین بر گردن تو باشد.<br />
عمر بن سعد گفت: همین کار را انجام خواهم داد انشأ الله!<br />
نامه امام علیهالسلام به اهل کوفه:<br />
امام علیهالسلام خطاب به تعدادى از بزرگان کوفه که میدانست بر رأى خود استوار مانده اند، این نامه را نوشت: «بسم الله الرحمن الرحیم از حسین بن على به سوى سلیمان بن صرد و مسیب بن نجبه و رفاعه بن شداد و عبدالله بن وال و گروه مؤمنین، اما بعد، شما می دانید که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم در حیات خود فرمود: هر کس سلطان ستمگرى را ببیند که حرام خدا را حلال نماید و پیمان خود را شکسته و با سنت من مخالفت میکند و در میان بندگان خدا با ظلم و ستم رفتار مینماید، و اعتراض نکند ، سزاوار است که خداى متعال هر عذابى را که بر آن سلطان بیدادگر مقدر میکند، براى او نیز مقرر دارد، و شما میدانید و این گروه (بنى امیه) را میشناسید که از شیطان پیروى نموده و از اطاعت خدا سرباز زده، و فساد را ظاهر و حدود الهى را تعطیل و غنائم را منحصر به خود ساخته اند، حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام کرده اند.<br />
نامه هاى شما به من رسید و فرستادگان شما به نزد من آمدند و گفتند که شما با من بیعت کرده اید و مرا هرگز در میدان مبارزه تنها نخواهید گذارد ، حال اگر بر بیعت و پیمان خود پایدارید، من با شمایم ؛ و اگر بر عهد خود استوار نباشید و بیعت مرا از خود برداشتید، به جان خودم قسم که تعجب نخواهم کرد، چرا که رفتارتان را با پدرم و برادرم و پسر عمویم مسلم، دیده ام، هر کس فریب شما خورد ناآزموده مردى است. شما از بخت خود رویگردان شدید و بهره خود را در همراه بودن با من از دست دادید، هر کس پیمان شکند، زیانش را خواهد دید و خداوند به زودى مرا از شما بىنیاز گرداند، والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته.»<br />
امام علیهالسلام نامه را به قیس بن مسهر صیداوى داد تا عازم کوفه شود، و چون امام علیهالسلام از خبر کشته شدن قیس مطلع گردید گریه در گلوى او پیچید و اشکش بر گونهاش لغزید و فرمود: «خداوندا! براى ما و شیعیان ما در نزد خود پایگاه والایى قرار ده و ما را با آنان در جوار رحمت خود مستقر ساز که تو بر انجام هر کارى قادرى.»<br />
عمر بن سعد نزد ابن زیاد رفت و چون پافشارى عبیدالله را مشاهده کرد و خود نیزشیفته ولایت «رى» بود، گفت: خواهم رفت.<br />
<br />
<span style="color: rgb(255, 0, 0);"><strong>روز سوم محرم</strong></span><br />
<strong>اعزام لشکر به سوى کربلا:</strong><br />
عمر بن سعد یک روز بعد از ورود امام به کربلا یعنى روز سوم محرم با چهار هزار سپاهى از اهل کوفه وارد کربلا شد.<br />
برخى نوشته اند که: بنو زهره (قبیله عمر بن سعد) نزد او آمده و گفتند: تو را به خدا سوگند مىدهیم از این کار درگذر و تو داوطلب جنگ با حسین مشو، زیرا این باعث دشمنى میان ما و بنىهاشم مىگردد.<br />
عمر بن سعد نزد عبیدالله رفت و استغفا کرد، ولى عبیدالله استعفاى او را نپذیرفت، و او تسلیم شد.<br />
و برخى از تاریخ نویسان نوشتهاند: عمر بن سعد دو پسر داشت: یکى به نام حفص که پدر را تشویق و ترغیب به رفتن کرد ، ولى فرزند دیگرش او را به شدت از اقدام به چنین کارى بر حذر مىداشت، و سرانجام حفص نیز با پدرش راهى کربلا شد.<br />
<strong>خریدارى اراضى کربلا:</strong><br />
از وقایعى که در روز سوم ذکر شده، این است که امام علیهالسلام قسمتى از زمین کربلا را که قبرش در آن واقع شده است، از اهل نینوا و غاضریه به شصت هزار درهم خریدارى کرد و با آنها شرط کرد که مردم را براى زیارت قبرش راهنمایى نموده و زوار او را تا سه روز میهمانى نمایند.<br />
هوشیارى یاران امام علیه السلام:<br />
هنگامى که عمربن سعد به کربلا وارد شد عَزرْ بن قیس احمسى را نزد امام حسین علیه السلام فرستاد تا از امام سؤال کند براى چه به این مکان آمده است؟ و چه قصدى دارد؟<br />
چون عَزرْ از جمله کسانى بود که به امام علیهالسلام نامه نوشته و او را به کوفه دعوت کرده بود، از رفتن به نزد آن حضرت شرم کرد، پس عمر بن سعد از اشراف کوفه که به امام نامه نوشته و او را به کوفه دعوت کرده بودند خواست که این کار را انجام دهند، تمامى آنها از رفتن به خدمت امام خوددارى کردند! ولى شخصى به نام کثیر بن عبدالله شعبى که مرد گستاخى بود برخاست و گفت: من به نزد حسین رفته و اگر خواهى او را خواهم کشت!<br />
عمر بن سعد گفت: فعلا چنین تصمیمى ندارم، ولى به نزد او رفته و سؤال کن براى چه مقصود به این سرزمین آمده است؟!<br />
کثیر بن عبدالله به طرف امام حسین علیهالسلام رفت، ابو ثمامه صائدى که از یاران امام حسین بود و چون کثیر بن عبدالله را مشاهده کرد به امام عرض کرد: این شخصى که مىآید بدترین مردم روى زمین است!<br />
سپس از منبر به زیر آمد و براى مردم شام نیز عطایائى مقرر کرد و دستور داد تا در تمام شهر ندا کنند که مردم براى حرکت آماده باشند، و خود و همراهانش به سوى نخیله حرکت کرد و حصین بن نمیر و حجار بن ابجر و شبث بن ربعى و شمر بن ذى الجوشن را به کربلا گسیل داشت تا عمربن سعد را در جنگ با حسین کمک نمایند.پس ابو ثمامه راه را بر کثیر بن عبدالله گرفت و گفت: شمشیر خود را بگذار و نزد حسین علیهالسلام برو!<br />
کثیر گفت: به خدا سوگند که چنین نکنم! من رسول هستم، اگر بگذارید، پیام خود را مىرسانم، در غیر این صورت باز خواهم گشت.<br />
ابو ثماه گفت:من دستم را روى شمشیرت مىگذارم، تو پیامت را ابلاغ کن.<br />
کثیر بن عبدالله گفت: به خدا سوگند هرگز نمىگذارم چنین کارى کنى.<br />
ابو ثمامه گفت: پیامت را به من بازگو تا من آن را به امام برسانم، زیرا تو مرد زشتکارى هستى و من نمىگذارم به نزد امام بروى.<br />
پس از این مشاجره و نزاع، کثیر بن عبدالله بدون ملاقات بازگشت و جریان را به عمر بن سعد اطلاع داد. عمربن سعد شخصى به نام قره بن قیس حنظلى رانزد امام فرستاد.<br />
امام حسین علیهالسلام به اصحاب خود فرمود: آیا این مرد را مىشناسید؟<br />
حبیب بن مظاهر عرض کرد: آرى! این مرد تمیمى است و من او را به حسن رأى مىشناختم و گمان نمىکردم او در این صحنه و موقعیت مشاهده کنم.<br />
آنگاه قره بن قیس آمد و بر امام سلام کرد و رسالت خود را ابلاغ نمود، امام حسین علیهالسلام فرمود: مردم شهر شما به من نامه نوشتند و مرا دعوت کردهاند، و اگر از آمدن من ناخشنودید باز خواهم گشت.<br />
قره چون خواست باز گردد، حبیب بن مظاهر به او گفت: اى قره! واى بر تو! چرا به سوى ستمکاران باز مىگردى؟ این مرد را یارى کن که به وسیله پدرانش به راه راست هدایت یافتى.<br />
قره بن قیس گفت: من پاسخ این رسالت خود را به عمربن سعد برسانم و سپس در این امر اندیشه خواهم کرد! پس به نزد عمربن سعد باز گشت و او را از جریان امر با خبر ساخت، عمربن سعد گفت: امیدوارم که خدا مرا از جنگ با حسین برهاند.<br />
نامه عمر بن سعد:<br />
عمر بن سعد نامه ای به عبیدالله نوشت و جواب امام حسین را برایش بازگو کرد.<br />
عبیدالله چون نامه عمربن سعد را خواند، گفت: از حسین بن على بخواه تا او و تمام یارانش با یزید بیعت کنند، اگر چنین کرد، ما نظر خود را خواهیم نوشت!<br />
عمربن سعد، نامه عبیدالله بن زیاد را به اطلاع امام حسین نرساند، زیرا مىدانست که آن حضرت با یزید هرگز بیعت نخواهد کرد.<br />
پس از اعزام عمربن سعد به کربلا، شمربن ذى الجوشن اولین فردى بود که با چهار هزار نفر سپاهى آزموده براى جنگ با امام حسین علیهالسلام اعلام آمادگى کرد و بعد یزیدبن رکاب کلبى با دو هزار نفر و حصین بن نمیر با چهار هزار نفر که جمعا بیست هزار نفر مىشدند.عبیدالله بن زیاد پس از اعزام عمربن سعد به کربلا، اندیشه اعزام سپاهى انبوه را در سر مىپروراند.<br />
<strong>عبیدالله در نخیله:</strong><br />
عبیدالله شخصا از کوفه به طرف نخیله حرکت کرد و کسى را نزد حصین بن تمیم - که به قادسیه رفته بود - فرستاد و او به همراه چهار هزار نفر که با او بودند به نخلیه آمد، سپس کثیر بن شهاب حارثى و محمد بن اشعث و قعقاع بن سوید و اسمأ بن خارجه را طلب کرد و گفت: در شهر کوفه گردش کنید و مردم را به اطاعت و فرمانبردارى از یزید و من فرمان دهید، و آنان را از نافرمانى و بر پا کردن فتنه بر حذر دارید و آنان را به لشکرگاه فرا خوانید؛ پس آن چهار نفر طبق دستور عمل کردند و سه نفر از آنها به نخیله نزد عبیدالله باز گشتند، و کثیر بن شهاب در کوفه ماند و در میان کوچهها و گذرگاهها مىگشت و مردم را به پیوستن به لشکر عبیدالله تشویق مىکرد .عبیدالله گروهى سواره را بین خود و عمربن سعد قرار داد که هنگام نیاز از وجود آنها استفاده شود، و هنگامى که او در لشکرگاه نخیله بود شخصى به نام عمار بن ابى سلامه تصمیم گرفت که او را ترور کند، ولى موفق نشد و به طرف کربلا حرکت کرد و به امام ملحق گردید و شهید شد.<br />
<br />
<span style="color: rgb(255, 0, 0);"><strong>روز چهارم محرم</strong></span><br />
در این روزعبیدالله بن زیاد مردم را در مسجد کوفه گرد آورد و خود به منبر رفت و گفت: اى مردم! شما آل ابى سفیان را آزمودید و آنها را چنان که مىخواستید، یافتید! و یزید را مىشناسید که داراى سیره و طریقهاى نیکو است! و به زیر دستان احسان مىکند! و پدرش نیز چنین بود! و اینک یزید پولى را نزد من فرستاده است که در میان شما قسمت نموده و شما را به جنگ با دشمنش حسین بفرستم! این سخن را بشنوید و اطاعت کنید.<br />
سپس از منبر به زیر آمد و براى مردم شام نیز عطایایى مقرر کرد و دستور داد تا در تمام شهر ندا کنند که مردم براى حرکت آماده باشند، و خود و همراهانش به سوى نخیله حرکت کرد .<br />
<br />
<span style="color: rgb(255, 0, 0);"><strong>روز پنجم محرم</strong></span><br />
در این روز که مطابق با روز یکشنبه بوده است، عبیدالله بن زیاد مرادى را به دنبال شبث بن ربعى فرستاد که در دارالاماره حضور یابد، شبث بن ربعى خود را به بیمارى زده بود و مىخواست که ابن زیاد او را از رفتن به کربلا معاف دارد، ولى عبیدالله بن زیاد براى او پیغام فرستاد که: مبادا از کسانى باشى که خداوند در قرآن فرموده است: «چون به مؤمنین رسند گویند: از ایمان آورندگانیم، و هنگامى که به نزد یاران خود - که همان شیاطینند - روند، اظهار دارند: ما با شماییم و مؤمنین را به سخره مىگیریم»، و به او خاطر نشان ساخت که اگر بر فرمان ما گردن مىنهى و در اطاعت مایى، در نزد ما باید حاضر شوى.<br />
شبث بن ربعى، شبانگاه نزد عبیدالله آمد تا رنگ گونه او را نتوان به خوبى تشخیص داد! ابن زیاد به او مرحبا گفته و در نزد خود نشاند و گفت: باید به کربلا روى، پس شبث قبول کرد و عبیدالله او را به همراه هزار سوار به سوى کربلا گسیل داشت.<br />
در تعداد کل لشکریانى که به همراه عمربن سعد در کربلا حضور پیدا کردند تا با امام حسین علیهالسلام بجنگند، اختلاف است، ولى نکتهاى که نباید فراموش کرد این است که تعداد نظامیان جیرهخوارى که از حکومت وقت، حقوق و لباس و سلاح و لوازم جنگى دریافت مىکردند سى هزار نفر بوده است.سپس عبیدالله بن زیاد به شخصى به نام زحر بن قیس با پانصد سوار مأموریت داد که بر جسر صراه ایستاده و از حرکت کسانى که به عزم یارى امام حسین از کوفه خارج مىشوند، جلوگیرى کند، فردى به نام عامر بن ابى سلامه که عازم بود براى پیوستن به امام حسین علیهالسلام از برابر زحربن قیس و سپاهیانش گذشت، زحر بن قیس به او گفت: من از تصمیم تو آگاهم که مىخواهى حسین را یارى کنى، باز گرد! ولى عامر بن ابى سلامه بر زحرى بن قیس و سپاهش حمله ور شد و از میان سپاهیان گذشت و کسى جرأت نکرد تا او را دنبال کند. عامر خود را به کربلا رساند و به امام حسین علیهالسلام ملحق شد تا به درجه رفیع شهادت نائل آمد، او از اصحاب امیرالمؤمنین على بن ابى طالب علیهالسلام بود که در چندین جنگ در رکاب آن حضرت شمشیر زده است.<br />
<br />
<span style="color: rgb(255, 0, 0);"><strong>روز ششم محرم</strong></span><br />
عبیدالله در این روز نامهاى به عمر بن سعد نوشت که من از نظر کثرت لشکر اعم از سواره و پیاده و تجهیزات، چیزى را از تو فروگذار نکردم، توجه داشته باش که هر روز و هر شب گزارش کار تو را براى من مىفرستند!<br />
وضعیت لشکر دشمن<br />
چون مردم مىدانستند که جنگ با امام حسین علیهالسلام در حکم جنگ با خدا و پیامبر اوست، تعداى در اثناى راه از لشکر دشمن جدا شده و فرار کردند.<br />
نوشتهاند که: فرماندهاى که از کوفه با هزار نفر حرکت کرده بود، چون به کربلا مىرسید فقط سیصد یا چهار صد نفر و یا کمتر از این تعداد همراه او بودند، بقیه به علت اعتقادى که به این جنگ نداشتند، فرار کرده بودند.<br />
<br />
<span style="color: rgb(255, 0, 0);"><strong>روز هفتم</strong></span><br />
در روز هفتم محرم عبید الله بن زیاد ضمن نامهای به عمر بن سعد از وی خواست تا با سپاهیان خود بین امام حسین و یاران، و آب فرات فاصله ایجاد کرده و اجازه نوشیدن آب به آنها ندهد.<br />
عمر بن سعد نیز «عمرو بن حجاج» را با 500 سوار در کنار فرات مستقر کرد و مانع دسترسی امام حسین علیه السلام و یارانش به آب شدند.<br />
<br />
<span style="color: rgb(255, 0, 0);"><strong>روز هشتم</strong></span><br />
«خوارزمی» در مقتل الحسین و «خیابانی» در وقایع الایام نوشته اند که در روز هشتم محرم امام حسین علیه السلام و اصحابش از تشنگی سخت آزرده خاطر شده بودند؛ بنابراین امام علیه السلام کلنگی برداشت و در پشت خیمهها به فاصله نوزده گام به طرف قبله، زمین را کند، آبی گوارا بیرون آمد و همه نوشیدند و مشکها را پر کردند، سپس آن آب ناپدید شد و دیگر نشانی از آن دیده نشد. هنگامی که خبر این ماجرا به عبیدالله بن زیاد رسید، پیکی نزد عمر بن سعد فرستاد که: به من خبر رسیده است که حسین چاه میکند و آب بدست میآورد. به محض اینکه این نامه به تو رسید، بیش از پیش مراقبت کن که دست آنها به آب نرسد و کار را بر حسین علیه السلام و یارانش سخت بگیر. عمر بن سعد دستور وی را عمل نمود.<br />
. در این روز «یزید بن حصین همدانی» از امام علیه السلام اجازه گرفت تا با عمر بن سعد گفتگو کند. حضرت اجازه داد و او بدون آنکه سلام کند بر عمر بن سعد وارد شد؛ عمر بن سعد گفت:ای مرد همدانی! چه چیز تو را از سلام کردن به من بازداشته است؟ مگر من مسلمان نیستم؟ گفت: اگر تو خود را مسلمان میپنداری پس چرا بر عترت پیامبر شوریده و تصمیم به کشتن آنها گرفتهای و آب فرات را که حتی حیوانات این وادی از آن مینوشند از آنان مضایقه میکنی؟<br />
عمر بن سعد سر به زیر انداخت و گفت:ای همدانی! من میدانم که آزار دادن به این خاندان حرام است، من در لحظات حساسی قرار گرفتهام و نمیدانم باید چه کنم؛ آیا حکومت ری را رها کنم، حکومتی که در اشتیاقش میسوزم؟ و یا دستانم به خون حسین آلوده گردد، در حالی که میدانم کیفر این کار، آتش است؟ای مرد همدانی! حکومت ری به منزله نور چشمان من است و من در خود نمیبینم که بتوانم از آن گذشت کنم.<br />
یزید بن حصین همدانی بازگشت و ماجرا را به عرض امام علیه السلام رساند و گفت: عمر بن سعد حاضر شده است شما را در برابر حکومت ری به قتل برساند.<br />
امام علیه السلام مردی از یاران خود بنام «عمرو بن قرظه» را نزد ابن سعد فرستاد و از او خواست تا شب هنگام در فاصله دو سپاه با هم ملاقاتی داشته باشند.<br />
شب هنگام امام حسین علیه السلام با 20 نفر و عمر بن سعد با 20 نفر در محل موعود حاضر شدند. امام حسین علیه السلام به همراهان خود دستور داد تا برگردند و فقط برادر خود «عباس» و فرزندش «علی اکبر» را نزد خود نگاه داشت. عمر بن سعد نیز فرزندش «حفص» و غلامش را نگه داشت و بقیه را مرخص کرد.<br />
در این ملاقات عمر بن سعد هر بار در برابر سؤال امام علیه السلام که فرمود: آیا میخواهی با من مقاتله کنی؟ عذری آورد. یک بار گفت: میترسم خانهام را خراب کنند! امام علیه السلام فرمود: من خانه ات را میسازم. ابن سعد گفت: میترسم اموال و املاکم را بگیرند! فرمود: من بهتر از آن را به تو خواهم داد، از اموالی که در حجاز دارم. عمر بن سعد گفت: من در کوفه بر جان افراد خانوادهام از خشم ابن زیاد بیمناکم و میترسم آنها را از دم شمشیر بگذراند.<br />
حضرت هنگامی که مشاهده کرد عمر بن سعد از تصمیم خود باز نمیگردد، از جای برخاست در حالی که میفرمود: تو را چه میشود؟ خداوند جانت را در بسترت بگیرد و تو را در قیامت نیامرزد. به خدا سوگند! من میدانم که از گندم عراق نخواهی خورد!<br />
ابن سعد با تمسخر گفت: جو ما را بس است.<br />
پس از این ماجرا، عمر بن سعد نامهای به عبیدالله نوشت و ضمن آن پیشنهاد کرد که حسین علیه السلام را رها کنند؛ چرا که خودش گفته است که یا به حجاز برمی گردم یا به مملکت دیگری میروم. عبیدالله در حضور یاران خود نامه ابن سعد را خواند، «شمر بن ذی الجوشن» سخت برآشفت و نگذاشت عبیدالله با پیشنهاد عمر بن سعد موافقت کند.<br />
<br />
<span style="color: rgb(255, 0, 0);"><strong>روز نهم</strong></span><br />
در روز نهم محرم (تاسوعای حسینی) شمر بن ذی الجوشن با نامهای که از عبیدالله داشت از «نخیله» - که لشکرگاه و پادگان کوفه بود - با شتاب بیرون آمد و پیش از ظهر روز پنجشنبه نهم محرم وارد کربلا شد و نامه عبیدالله را برای عمر بن سعد قرائت کرد.<br />
ابن سعد به شمر گفت: وای بر تو! خدا خانه ات را خراب کند، چه پیام زشت و ننگینی برای من آورده ای. به خدا قسم! تو عبیدالله را از قبول آنچه من برای او نوشته بودم بازداشتی و کار را خراب کردی....<br />
شمر که با قصد جنگ وارد کربلا شده بود، از عبیدالله بن زیاد امان نامهای برای خواهرزادگان خود و از جمله حضرت عباس علیه السلام گرفته بود که در این روز امان نامه را بر آن حضرت عرضه کرد و ایشان نپذیرفت.<br />
شمر نزدیک خیام امام حسین علیه السلام آمد و عباس، عبدالله، جعفر و عثمان (فرزندان امام علی علیه السلام که مادرشانام البنین علیها السلام بود) را طلبید. آنها بیرون آمدند، شمر گفت: از عبیدالله برایتان امان گرفتهام. آنها همگی گفتند: خدا تو را و امان تو را لعنت کند، ما امان داشته باشیم و پسر دختر پیامبر امان نداشته باشد؟!<br />
در این روز اعلام جنگ شد که حضرت عباس علیه السلام امام علیه السلام را باخبر کرد. امام حسین علیه السلام فرمود:ای عباس! جانم فدای تو باد، بر اسب خود سوار شو و از آنان بپرس که چه قصدی دارند؟<br />
حضرت عباس علیه السلام رفت و خبر آورد که اینان میگویند: یا حکم امیر را بپذیرید یا آماده جنگ شوید.<br />
امام حسین علیه السلام به عباس فرمودند: اگر میتوانی آنها را متقاعد کن که جنگ را تا فردا به تاخیر بیندازند و امشب را مهلت دهند تا ما با خدای خود راز و نیاز کنیم و به درگاهش نماز بگذاریم. خدای متعال میداند که من بخاطر او نماز و تلاوت قرآن را دوست دارم.<br />
حضرت عباس علیه السلام نزد سپاهیان دشمن بازگشت و از آنان مهلت خواست. عمر بن سعد در موافقت با این درخواست تردید داشت، سرانجام از لشکریان خود پرسید که چه باید کرد؟ «عمرو بن حجاج» گفت: سبحان الله! اگر اهل دیلم و کفار از تو چنین تقاضایی میکردند سزاوار بود که با آنها موافقت کنی.<br />
عاقبت فرستاده عمر بن سعد نزد عباس علیه السلام آمد و گفت: ما به شما تا فردا مهلت میدهیم، اگر تسلیم شدید شما را به عبیدالله میسپاریم وگرنه دست از شما برنخواهیم داشت.<br />
<br />
<span style="color: rgb(255, 0, 0);"><strong>چهار حادثه مهم شب عاشورا</strong></span><br />
1. در شب عاشورا به «محمد بن بشیر حضرمی» یکی از یاران امام حسین علیه السلام خبر دادند که فرزندت در سرحد ری اسیر شده است. او در پاسخ گفت: ثواب این مصیبت او و خود را از خدای متعال آرزو میکنم و دوست ندارم فرزندم اسیر باشد و من زنده بمانم. امام حسین علیه السلام چون سخن او را شنید فرمود: خدا تو را بیامرزد، من بیعت خود را از تو برداشتم، برو و در آزاد کردن فرزندت بکوش.<br />
محمد بن بشیر گفت: در حالی که زنده هستم، طعمه درندگان شوم اگر چنین کنم و از تو جدا شوم.<br />
امام علیه السلام پنج جامه به او داد که هزار دینار ارزش داشت و فرمود: پس این لباسها را به فرزندت که همراه توست بسپار تا در آزادی برادرش مصرف کند.<br />
2. امام حسین علیه السلام در سخنرانی شب عاشورا خبر از شهادت یاران خود داد و آنان را به پاداش الهی بشارت داد. در این مجلس «قاسم بن الحسن» به امام علیه السلام عرض کرد: آیا من نیز به شهادت خواهم رسید؟ امام با عطوفت و مهربانی فرمود: فرزندم! مرگ در نزد تو چگونه است؟ عرض کرد:ای عمو! مرگ در کام من از عسل شیرینتر است. امام علیه السلام فرمودند: آری تو نیز به شهادت خواهی رسید بعد از آنکه به رنج سختی مبتلا شوی، و همچنین پسرم عبدالله (کودک شیرخوار) به شهادت خواهد رسید.<br />
قاسم گفت: مگر لشکر دشمن به خیمهها هم حمله میکنند؟ امام علیه السلام به ماجرای شهادت عبدالله اشاره نمودند که قاسم بن الحسن تاب نیاورد و زارزار گریست و همه بانگ شیون و زاری سر دادند.<br />
3. امام علیه السلام در شب عاشورا دستور دادند برای حفظ حرم و خیام، خندقی را پشت خیمهها حفر کنند. حضرت دستور داد به محض حمله دشمن چوبها و خار و خاشاکی که در خندق بود را آتش بزنند تا ارتباط دشمن از پشت سر قطع شود و این تدبیر امام علیه السلام بسیار سودمند بود.<br />
4. مرحوم شیخ صدوق در کتاب ارزشمند «امالی» نوشته است: شب عاشورا حضرت علی اکبر علیه السلام و 30 نفر از اصحاب به دستور امام علیه السلام از شریعه فرات آب آوردند. امام علیه السلام به یاران خود فرمود: برخیزید، غسل کنید و وضو بگیرید که این آخرین توشه شماست.<br />
<br />
<span style="color: rgb(255, 0, 0);"><strong>روز عاشورا</strong></span><br />
و اینک میدانی دوباره، اینک 72 یار و هزاران دشمن کینه توزی که رحم و مروت را از ازل نیاموخته اند. اینک عاشورا که هر چه از آن بگوییم کم گفته ایم، از برخوردهای جلادانه سپاه عمر بن سعد، یا عنایات و الطاف سیدالشهداء علیه السلام.<br />
سردارانی، سپاه عظیمی را به سوی جهنم رهبری میکردند و امام معصومی لشکر کم تعداد خود را به بهشت بشارت میداد... و سرانجام شهادت، خون، نیزه، عطش و اطفال، تازیانه و سرهای بریده، آه از اسارت و شام، آه از خرابه و...<br />
<br />
<span style="color: rgb(255, 0, 0);"><strong>یازده محرّم الحرام</strong></span><br />
1ـ حرکت کاروان اسیران از کربلا<br />
2ـ برگزاری مجلس ابن زیاد ملعون<br />
1ـ حرکت کاروان اسیران از کربلا<br />
عمربن سعد ملعون روز یازدهم محرم سال 61 هـ .ق. تا ظهر در زمین کربلا ماند و بر کشتگان سپاه خود نماز خواند و آنان را به خاک سپرد؛ در حالی که بدن امام حسین(علیه السلام) به همراه 72 تن از اصحاب گران قدرش بدون کفن برزمین گرم کربلا مانده بود. چون روز به نیمه رسید، عمر بن سعد دستور داد تا اهل بیت امام حسین(علیه السلام) را بر شترها سوار کردند. حضرت زین-العابدین(علیه السلام) را در حالی که بیمار بود نیز با غل و زنجیر بر اشتری سوار نمودند . هنگام حرکت کاروان اسرا از کنار قتلگاه، صدای شیون و گریه بانوان بلند شد که به یکباره غوغایی در کربلا به پا شد. حضرت زینب(سلام الله علیها) با چشمی خون فشان رو به بدن مطهر برادر کردند و فرمودند: «به فدای آنکس که سپاهش روز دوشنبه غارت شد! به فدای آنکس که ریسمان خیامش را قطع کردند! به فدای آنکس که نه غایب است تا امید بازگشتنش باشد و نه مجروح است که امید بهبودش باشد! به فدای آنکس که جان من فدای او باد! به فدای آنکس که با دلی اندوهناک و با لبی عطشان او را شهید کردند! به فدای آنکس که از محاسنش خون میچکید» . نکته قابل توجه در این فرمایش حضرت زینب(سلام الله علیها) آن است که شهادت امام حسین(علیه السلام) و غارت خیمه های آن حضرت را روز دوشنبه بیان فرمودهاند در حالی که بنا به گفته تمام تاریخ نویسان روز عاشورا، روز جمعه یا شنبه بوده است. از این رو باید گفت که این کلام بلند آن حضرت، به روز دوشنبهای اشاره دارد که غاصبان خلافت در سقیفه بنی ساعده دور هم جمع شدند تا سنگ بنای انحراف و گم راهی میلیونها مسلمان را بگذارند؛ پس در همان جا واقعه کربلا را نیز که ثمره این فتنه ننگین بود، طراحی نمودند و در حقیقت خنجری که شمر ملعون در عصر عاشورا بر گلوی نازنین امام حسین(علیه السلام) قرار داد، غاصبان خلافت در سال 11 هـ .ق. آن را از غلاف بیرون آورده و برای کشتن امام حسین(علیه السلام) آماده کرده بودند. آنکه طرح بیعت شـورا فکـند****خود همانجا طرح عاشورا فکند<br />
2ـ برگزاری مجلس ابن زیاد ملعون عمر بن سعد روز یازدهم محـرم به کوفه آمد و عبـیدالله بن زیـاد، بـابرگزاری مجلس باشکوهی، اذن عمومی داد تا مردم در مجلسش حاضر شوند. آن گاه سر مقدس امام حسین(علیه السلام) را مقابل او گذاشتند و او به آن نگاه و تبسم مینمود و با چوبی که در دست داشت جسارت میکرد. در این هنگام زید بن ارقم برخاست و در حالیکه میگریست، فریاد زد: «چوبت را از لب و دندان حسین(علیه السلام) بردار که من با چشم خود دیدم رسول خدا(صلی الله علیه و اله) لبان مبارک خویش را بر همین لب و دهان گذارده بود!» ابن زیاد ملعون به او گفت: «اگر پیرمردی سالخورده نبودی و عقل خود را از دست نداده بودی، گردنت را میزدم!» پس در این هنگام زید از جا برخاست و روانه خانهاش شد<br />
<br />
<span style="color: rgb(255, 0, 0);"><strong>دوازده محرّم الحرام</strong></span><br />
1ـ دفن شهدای کربلا<br />
2ـ ورود کاروان اسرای کربلا به کوفه 3ـ شهادت امام سجاد(علیه السلام)<br />
1ـ دفن شهدای کربلا<br />
روز دوازدهم محرم سال 61 هـ .ق. عدهای از قبیله بنیاسد برای دفن بدن مطهر امام حسین(علیه السلام) و اصحابشان به کربلا آمدند. اما از آنجا که بدنها معمولاً سر نداشتند و بیشتر آنها بر اثر ضربات شمشیر پاره پاره شده بود و قابل شناسایی نبودند، بنی اسد متحیر شده بودند. در این هنگام امام سجاد(علیه السلام) به معجزه الهی تشریف آوردند و بدنها را یک به یک به آنان معرفی نمودند و خود آن حضرت نیز بدن مطهر پدر بزرگوارش را در حالیکه به شدت میگریستند به خاک سپردند. سپس روی قبر مطهر چنین نوشتند: « هذا قبر الحسین بن علی بن ابی طالب الذّی قتلوه عطشاناً غریباً».<br />
2ـ ورود کاروان اسرای کربلا به کوفه<br />
در صبح روز دوازدهم محرم سال 61 هـ .ق. کاروان اُسرای اهل بیت(علیهم السلام) وارد کوفه شدند. سرهای مقدس شهدا را در جلوی محملها حرکت میدادند تا اینکه این کاروان را در تمام کوچه و بازارهای شهر گرداندند. راوی در بیان گوشهای از این جریان، چنین میگـوید: «دیـدم مـردم کوفه به کودکان گرسنهای که در محملها نشسته بودند، نان و خرما میدادند که در این اثنا حضرت ام کلثوم(سلام الله علیها) با مشاهده این رفتار، فریاد برآوردند: «ای مردم کوفه! صدقه بر ما خاندان حرام است!»؛ و نان و خرما را از دست کودکان میگرفتند و پس میدادند. صدای شیون و گریه مرد و زن بلند شده بود که دوباره حضرت ام کلثوم(سلام الله علیها) فرمودند: «ای مردم کوفه! مردانتان ما را میکشند و زنانتان به حال ما میگریند؟! میان ما و شما، خدا در روز قیامت داوری میکند.» در این هنگام حضرت زینب(سلام الله علیها)، حضرت فاطمه صغری(سلام الله علیها)، حضرت امکلثوم (سلام الله علیها) و امام زینالعابدین(علیه السلام) هر کدام خطبههای جداگانهای ایراد فرمودند که در این خطبهها، علاوه بر بیان فضایل اهل بیت(علیهم السلام)، مظلومیت امام حسین(علیه السلام) و اصحابشان و بیوفایی و بیعت شکنی مردم کوفه را یادآور شده و به افشاگری دستگاه حکومت یزید پرداخته شده است. 3ـ شهادت امام سجاد(علیه السلام)<br />
بنا بر روایتی شهادت امام سجاد(علیه السلام) در روز دوازدهم محرم سال 94 هـ . ق. در 57 سالگی واقع شد. حضرت زینالعابدین(علیه السلام) در دوران خفقان و مظلومیت شیعه به سر میبردند؛ از این رو مجال حضور فعال درجامعه را نداشتند. با وجود این اوضاع و احوال، به نشر احکام و مسایل دین اسلام به هر نحو ممکن میپرداختند. از آن جمله بسیاری از مسایل مهم اعتقادی، اخلاقی و اجتماعی و ... را در قالب دعا برای شیعیان بیان میفرمودند. مدت امامت آن بزرگوار 34 سال بود که سرانجام به دست ولیدبن عبدالملک مسموم شدند و به شهادت رسیدند و پیکر پاکشان در قبرستان بقیع به خاک سپرده شد .<br />
<br />
<strong> سیزده محرّم الحرام</strong><br />
1ـ اسرای اهل بیت(علیهم السلام) در مجلس ابن زیاد<br />
2ـ نامه عبیدالله بن زیاد به یزید 3ـ شهادت عبدالله بن عفیف<br />
1ـ اسرای اهل بیت(علیهم السلام) در مجلس ابن زیاد<br />
در روز سیزدهم محرم سال 61 هـ .ق. بعد از آنکه سرهای مقدس شهدای کربلا را به همراه اسرای اهل بیت(علیهم السلام) در شهر کوفه گرداندند، اهل بیت امام حسین(علیهم السلام) را وارد دارالاماره ابن زیاد کردند. آن ملعون دستور داد تا سر مقدس اباعبدالله الحسین(علیهم السلام) را پیش رویش قرار دهند؛ آن گاه زنان و کودکان آن حضرت را به همراه امام سجاد(علیهم السلام) در حالیکه با طناب بسته بودند، وارد مجلس او نمودند و در برابر آن ملعون ایستاده نگاه داشتند. نقل شده است که حضرت زینب(سلام الله علیها) به صورت ناشناس و در حالی که لباسهای کهنهای دربر داشتند، وارد مجلس شدند و گوشهای از قصر در کنار زنان نشستند. ابن زیاد سؤال کرد: «این که بود در آنجا با گروهی از زنان نشست؟!» حضرت زینب(سلام الله علیها) پاسخ ندادند. ابن زیاد برای بار دوم و سوم سؤال خود را تکرار کرد. تا اینکه یکی از کنیزان گفت: «این بانو دختر فاطمه(سلام الله علیها)، دختر رسول خداست». ابن زیاد روی به جانب حضرت زینب(سلام الله علیها) نمود و گفت: «خدای را سپاس که شما را رسوا کرد و کشت! و گفتههای شما نادرست از کار درآمد!» حضرت زینب(سلام الله علیها) فرمودند: «خدای را سپاس که ما را به پیامبر خود، حضرت محمد(صلی الله علیه و اله) گرامی داشت و از پلیدیها پاک گردانید. فاسق، رسوا میشود و نابکار دروغ میگوید و چنین فردی، ما نیستیم بلکه دیگری است». ابن زیاد ملعون گفت: «کار خدا را با برادر و اهل بیت خود چگونه دیدی؟!» حضرت زینب(سلام الله علیها) فرمود: «چیزی جز نیکی و زیبایی از جانب خداوند ندیدم. آنان گروهی بودند که خداوند شهادت را بر ایشان مقدّر فرموده بود که به سوی جایگاه ابدی خویش شتافتند و در آن آرمیدند». عبیدالله بن زیاد از پاسخهای کوبنده آن حضرت بسیار خشمگین شد و تصمیم به قتل ایشان گرفت ولی عمر بن حریث گفت: «او زن است و زن را بر سخنش ملامت نمی کنند». هم چنین در برابر جوابهای کوبنده حضرت سجاد(علیه السلام) اراده قتل آن حضرت را نمود که با وساطت حضرت زینب(سلام الله علیها) از قصد پلیدش منصرف شد . پس از برگزاری این مجلس شوم، عبیدالله دستور داد تا اهل بیت امام حسین (علیهم السلام) را در زندان کوفه نگه دارند و نیز قاصدان خبر قتل امام حسین(علیه السلام) را در همه جا منتشر کنند .<br />
2ـ نامه عبیدالله بن زیاد به یزید<br />
در روز سیزدهم محرم سال 61 هـ .ق. عبیدالله به یزید نامهای نوشت و او را از شهادت امام حسین(علیه السلام) و اهل بیت آن حضرت با خبر ساخت. چون نامه به دست یزید رسید و از مضمون آن آگاه شد، در جواب نوشت تا سر مقدّس امام حسین (علیه السلام) و سایر شهدا را به همراه اسیران به سمت شام بفرستد.<br />
3ـ شهادت عبدالله بن عفیف<br />
عبدالله بن عفیف ازدی یکی از اصحاب بزرگوار امیرمؤمنان (علیه السلام) بود که در جنگهای جمل و صفین در رکاب آن حضرت جنگید و دو چشم خویش را از دست داد و از آن پس مدام به عبادت مشغول بود. او در سیزدهم محرّم الحرام سال 61 هـ .ق. به دستور عبیدالله بن زیاد به شهادت رسید. جریان شهادت عبدالله بن عفیف چنین بود: او در مسجد کوفه حاضر بود و سخنان عبیدالله بن زیاد را گوش میکرد. آن گاه که ابن زیاد گفت: «حمد خدایی را که حق و اهل حق و حقیقت را پیروز کرد و یزید و پیروانش را نصرت داد و کذّاب پسر کذّاب را بکشت!!»، او با تمام شجاعت و دلیری از جا برخاست و گفت: «ای پسر مرجانه! کذّاب تویی و پدرت و آنکس که تو و پدرت را بر این جایگاه و سِمَت قرار داد. ای دشمن خدا! فرزندان پیامبر(صلی الله علیه و اله) را از دم شمشیر میگذرانی و این چنین جسورانه بر منبر مؤمنان سخن میگویی؟! عبیدالله بن زیاد که انتظار چنین پیشآمدی را نداشت با شدت عصبانیت فریاد زد: «او را نزد من بیاورید». مأموران از هر طرف هجوم آوردند تا او را بگیرند اما حمایت شدید افراد قبیله عبدالله بن عفیف آنان را ناکام گذاشت. شب هنگام مأموران پلید ابن زیاد به خانه او ریختند و آن بزرگوار را از خانه خارج کردند و با ضربات شمشیر به شهادت رساندند. آنگاه ابن زیاد ملعون دستور داد تا سر از بدنش جدا کرده، بدنش را در کوفه به دار آویزند<br />
<br />
<span style="color: rgb(255, 0, 0);"><strong>پانزده محرّم الحرام</strong></span><strong><br />
ورود نمایندگان طایفه «نَخَع» به مدینه و پذیرش دین اسلام</strong><br />
رسول گرامی اسلام(صلی الله علیه و اله) در مدت 23 سال در مکه و مدینه مردم را به دین مبین اسلام دعوت مینمودند و از شرک، بتپرستی و کفر باز میداشتند. در این مدت بسیاری از طایفههای شبه جزیره عربستان با میل و رغبت باطنی خویش، دین اسلام را پذیرا می شدند و خود را از گمراهی رهایی میبخشیدند. بنابر نقل تاریخ نویسان، آخرین گروهی که بر پیامبرخدا وارد شدند و اسلام اختیار نمودند، طایفه «نَخَع» بود. از این طایفه، حدود دویست تن در پانزدهم محرم سال 11 هـ .ق. وارد مدینه شده، به محضر رسول خدا(صلی الله علیه و اله) رسیدند و با آن حضرت بیعت نمودند و به دین مبین اسلام گرویدند. بعدها نیز مردان این قبیله در حمایت از خاندان پیامبر(صلی الله علیه و اله) فداکاریهای فراوانی کردند.<br />
<br />
<span style="color: rgb(255, 0, 0);"><strong>19 محرّم الحرام</strong></span><br />
<strong>حرکت کاروان اسیران کربلا از کوفه به طرف شام</strong><br />
یزید ملعون در جواب نامه عبیدالله بن زیاد به او دستور داد تا کاروان اُسرای کربلا را به همراه سرهای مطهر شهدا به شام بفرستد.از این رو در روز نوزدهم محرم سال 61 هـ .ق. این کاروان از کوفه به طرف شام حرکت کرد. البته برخی نقل کردهانـد که ابن زیاد زن های غیر هاشمیه در کاروان اُسرا را با شفاعت اقوامشان آزاد کرد و فقط زنهای هاشمیه برای اسارت به شام برده شدند<br />
<br />
<br />
<span style="color: rgb(255, 0, 0);"><strong>20 محرّم الحرام</strong></span><br />
<strong>مراسم عروسی حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)</strong><br />
بنا بر قول مشهور شب بیست و یکم محرم سال دوم هجری شب عروسی زینت زنان بهشت، حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) و امیرمؤمنان علی(علیه السلام) است. در روایتی از امام صادق(علیه السلام) آمده است که: «اگر خداوند متعال، علی(علیه السلام) را برای زهرا (سلام الله علیها) نمیآفرید، در سراسر زمین از آدم گرفته تا انسانهای بعدی، همسر و همتایی برای حضرت فاطمه(سلام الله علیها) وجود نداشت». در مورد جریان این مراسم چنین نقل شده است که در این شب، پیامبر اکرم(صلی الله علیه و اله) پارچه ای طلبیدند و بر پشت استر خود که «شهبا» نام داشت، افکندند و به حضرت فاطمه(سلام الله علیها) فرمودند: «بر آن سوار شو» پس فاطمه سوار شد. سلمان فارسی، صحابی بزرگ پیامبر (صلی الله علیه و اله) ، زمام استر را گرفت و رسول خدا در پشت سر حرکت میکردند. در مسیر راه جبرئیل و میکائیل با هفتاد هزار فرشته حضرت زهرا(سلام الله علیها) را همراهی میکردند و تکبیر میگفتند. رسول خدا (صلی الله علیه و اله) نیز تکبیر میگفت، و به این ترتیب تکبیرگفتن در عروسیها سنت گردید. پس از آنکه پیامبر(صلی الله علیه و اله) آن¬ها را تا خانه زفاف بدرقه نمودند، در آن خانه برای آن دو بزرگوار دعا کردند و سپس از خانه بیرون آمدند .<br />
<br />
<span style="color: rgb(255, 0, 0);"><strong>25 محرّم الحرام</strong></span><br />
1ـ شهادت سیّد الساجدین علی بن الحسین(علیهما السلام)<br />
2ـ قتل «محمد امین» به دستور برادرش «مأمون»<br />
1ـ شهادت سیّد الساجدین علی بن الحسین(علیهما السلام) بنا بر روایت مشهور امام سجاد(علیه السلام) در 25 محرّم الحرام سال 94 هـ .ق. به شهادت رسیدند. آن حضرت پس از گذراندن عمری پر برکت که در یکی از حساسترین دورههای تاریخ اسلام واقع شد، ویژگیهای مهمی در بین مردم داشتند؛ زیرا فضایل و مکارم اخلاقی آن حضرت در هر مجلس و محفلی بیان میشد و امام در دلها و عواطف مردم جا گرفته بود. این وضع بر امویان بسیار سخت بود و آنها را میرنجاند و از همه کس بیشتر ولید بن عبدالملک، کینه امام را در دل داشت که بارها میگفت: «من تا وقتی علی بن الحسین(علیه السلام) در دنیا باشد راحت نیستم». از این رو وقتی ولید زمام سلطنت را به دست گرفت، مصمم شد امام را مسموم کند؛ لذا زهر کشندهای برای کارگزارش در مدینه فرستاد و به او دستور داد تا آن را به امام بخوراند و آن نانجیب نیز دستور ولید ملعون را عملی کرد. زهر در بدن نازنین امام کارگر شد و بدین صورت حضرت سید الساجدین، علی بن الحسین(سلام الله علیها) در 57 سالگی در مدینه طیبه به شهادت رسیدند. از پیکر پاک امام سجاد(علیه السلام) در شهر مدینه تشییع بینظیری شد. تودههای مردم از مناطق مختلف بر جنازه آن حضرت حاضر شدند و همگی با دلهای پریشان و شکسته در هالهای از اشک با امام مظلوم خویش وداع کردند. امام باقر(علیه السلام) بدن مطهر پدر گرامیشان را در قبرستان بقیع در کنار قبر عمویشان حضرت مجتبی(علیه السلام) به خاک سپردند .<br />
2ـ قتل «محمد امین» به دستور برادرش «مأمون»<br />
هارون الرشید در زمان حیات خود، پسر خویش محمد امین را که مادرش زبیده بود، جانشین خویش قرار داد و پسر دیگرش عبدالله مأمون را که بزرگتر از امین بود، ولیعهد امین قرار داد. پس از مرگ هارون، امین به مدت پنج سال خلافت کرد و برادرش را از ولیعهدی خلع نمود. مأمون که در خراسان امارت داشت به کمک ایرانیان بر ضد برادرش قیام کرد و سرانجام طاهر بن حسین ذوالیمینین را با سپاهی عظیم به بغداد فرستاد و در جنگی که بین دو سپاه مأمون و امین در گرفت، سپاه امین شکست خورد و طاهر، فرمانده سپاه مأمون، در 25 محرم سال 198 هـ .ق. امین را کشت و سرش را به مرو منتقل کرد و بدین گونه خلافت عباسی به مأمون منتقل شد .<br />
<br />
<span style="color: rgb(255, 0, 0);"><strong>26محرّم الحرام</strong></span><br />
1ـ شهادت علی بن الحسن المثلث<br />
2ـ محاصره شهر مکه و سنگ باران کعبه توسط سپاه یزید<br />
1ـ شهادت علی بن الحسن المثلث<br />
در بیست و ششم محرم سال 146 هـ .ق. علی بن حسن بن حسن بن حسن بن علی (علیه السلام) در 45 سالگی در زندان منصور که در آن روز و شب تشخیص داده نمیشد، در حالیکه غل و زنجیر بر دست و پای مبارکش بود به درجه والای شهادت نایل شد .<br />
2ـ محاصره شهر مکه و سنگ باران کعبه توسط سپاه یزید<br />
بعد از شهادت سید الشهداء(علیه السلام) و یارانشان در کربلا و اسارت اهل بیت آن حضرت چهره یزید بن معاویه بیش از پیش برای همه مسلمانان بی اعتبار و بیمقدار شد و همچنین فساد و بیبندوباری دربار یزید، مردم را به شورش بر ضد حکومت یزید واداشت. به همین علت شورشهایی بر ضد یزید در سال 63 هـ .ق. در حجاز به وجود آمد که از آن جمله اهالی مکه اقدام به مخالفت علنی و درگیری مسلحانه با سپاهیان و عاملان یزید در آن شهر کردند و توانستند مکه را از دست عامل یزید بیرون آورند. پس از انتشار این خبر، سپاهیان شام به مکه هجوم بردند و در 26 محرم سال 64 هـ .ق. آن شهر را محاصره نمودند و بر اهالی آن بسیار سخت گرفتند. آنها بر بلندیهای اطراف مکه، منجنیقهای بزرگی نصیب کرده بودند و به وسیله آنها مکه را سنگباران میکردند. مردم شهر به مسجدالحرام پناه بردند ولی حَصین بن نُمِیر دستور داد تا مسجدالحرام و کعبه را نیز نشانه گیرند و این محاصره و تهاجم به مکه تا 45 روز ادامه داشت .<br />
<br />
<span style="color: rgb(255, 0, 0);"><strong>28محرم الحرام</strong></span><br />
1ـ رحلت حذیفه بن یمان<br />
2ـ ورود کاروان اسرای اهل بیت(علیهم السلام) به بعلبک 3ـ تبعید امام جواد(علیه السلام) به بغداد<br />
1ـ رحلت حُذیفه بن یمان<br />
حذیفه بن یمان یکی از اصحـاب بـزرگوار رسول گـرامی اسـلام و از خواص امیرمؤمنان علی(علیه السلام) بود. حذیفه یکی از هفت نفری بود که بر جنازه مطهر حضرت صدیقۀ طاهره، فاطمه زهرا (سلام الله علیها) نماز خواند. در جریان توطئۀ قتلی که منافقان پس از واقعۀ غدیرخم چیدند و میخواستند در بازگشت از غدیرخم در مسیر راهی که از میان کوه میگذشت شتر پیامبر(صلی الله علیه و اله) را بترسانند تا برمد و حضرت به دره سقوط کند، که جبرئیل این نقشه را به اطلاع رسول خدا(صلی الله علیه و اله) رسانید. پیامبر(صلی الله علیه و اله) چون به محل مورد نظر رسید، منافقان با چهرههای بسته هر کدام ظرفی که داخل آن پر از سنگ ریزه بود، رها کردند و شروع به سر و صدا و فریاد نمودند؛ اما عمار، مهار ناقه رسول خدا را محکم گرفته و حذیفه هم در کنار آن حضرت بود که سرانجام توطئه پلید آن منافقان کور دل نقش بر آب شد. پیامبر اکرم منافقان را یک به یک به جناب حُذیفه معرفی نمود که آنها عبارت بودند از: ابوبکر، عمر، عثمان، ابوعبیده، معاذ بن جبل، سالم، معاویه، عمروبنالعاص، طلحه، سعدبن ابی وقاص، عبدالرحمن بن عوف، ابوموسی اشعری، مغیره بن شعبه و ابوهریره، که حذیفه همه را به خاطر سپرد و به همین دلیل غاصبان خـلافت بعد از آن واقعه از حذیفه میترسیدند که مبادا آنها را به مردم معرفی کند . حذیفه سالها والی مداین بود و چهل روز پس از آنکه امیرمؤمنان علی(علیه السلام) به خلافت رسیدند، در آنجا رحلت فرمود و به خاک سپرده شد. او قبل از رحلت به دو فرزندش، صفوان و سعید، وصیت کرد که همیشه ملازم امیرمؤمنان(علیه السلام) باشند و ایشان هم به وصیت پدر عمل نمودند تا در جنگ صفین به شهادت رسیدند .<br />
2ـ ورود کاروان اسرای اهل بیت(علیهم السلام) به بعلبک بنا بر نقلی، کاروان اسرای اهل بیت(علیهم السلام) در بیست و هشتم محرم سال 61 هـ .ق. در مسیر شام وارد شهر بعلبک شدند که مردم جاهل این شهر به استقبال نیزهداران و مأموران حکومتی رفتند و از آنان پذیرایی مفصلی نمودند. حضرت امّ کلثوم(سلام الله علیها) با دیدن این منظره در حق آنان نفرین کردند . 3ـ تبعید امام جواد(علیه السلام) به بغداد در 28 محرم سال 220 هـ .ق. امام جواد(علیه السلام) به دستور معتصم از مدینه به بغداد تبعید شد .<br />
معتصم برای اینکه امام جواد (علیه السلام)را بیشتر زیر نظر داشته باشد و ارتباطات شیعیان را با آن حضرت کنترل و محدود کند، دستور داد تا امام از مدینه به بغداد هجرت نماید.</p>