شعرخوانی شاعر افغانستانی در محضر رهبر انقلاب اسلامی
<p style="text-align: justify;">سید سکندر حسینی شاعر هموطن در محفل شعرخوانی شب گذشته در محضر امام خامنهای، شعری با مضمون مسائل سیاسی اجتماعی قرائت کرد.<br />
سید سکندر حسینی (بامداد) شاعر اهل افغانستان در گفتوگو با فارس به شعرخوانی در حضور امام خامنهای اشاره کرد و گفت: شب گذشته در جمع شعرا در محضر ایشان یک مثنوی با مضمون اوضاع سیاسی اجتماعی افغانستان خواندم.<br />
وی افزود: پس از اتمام شعرخوانی من، رهبر معظم انقلاب فرمودند با شعر شما احساس میشود که یک حرکت قدرتمند در ادبیات افغانستان اتفاق میافتد.<br />
<br />
این قصه از سواحل آمو شروع شد<br />
با کوچ دسته های پرستو شروع شد<br />
<br />
ناگاه در مسیر قریب الوقوع مرگ<br />
تنها گذشته ثانیه ای از شروع مرگ<br />
<br />
وقتی که ریخت قطره ی خون در میان خاک<br />
دیدی که رخنه کرده جنون در میان خاک<br />
<br />
این است شهر خسته و دنیای مرده گان<br />
با من خوش آمدی به تماشای مردگان<br />
<br />
غیر از کلاغ پیر نمانده است یک نشان<br />
شهرمن است خلوت متروکه ی جهان<br />
<br />
ما وارثان مرده ی غزنین و کابلیم<br />
ما لاشه ای شدیم و غذای درندگان<br />
<br />
بودای زخم خورده ی عصر تفنگ و مرگ<br />
چشم تو هست راوی تاریخ باستان<br />
<br />
وقتی کتاب کهنه ی تاریخ زنده شد<br />
سرگیجه می رود همه ی شهر ناگهان<br />
<br />
فصل مذاکرات سیاسی شروع شد<br />
گویا علاج واقعه قبل از وقوع شد<br />
<br />
از درد ما تمام جهان گریه می کند<br />
بلخ غریب با هیجان گریه می کند<br />
<br />
در رقص مرگ وگریه ی 40 دختران بلخ<br />
خوابیده صد روایت و صد داستان تلخ<br />
<br />
چون غصه، راه خانه ی ما را بلد شده است<br />
بلخ بزرگ شهر مزار و جسد شده است<br />
<br />
مرگ هزار رابعه حالا به جرم عشق<br />
غمنامه های تازه ای از باربد شده است<br />
<br />
این ناله های پیهم وممتد شنیدنی است<br />
تاریخ تلخ فیض محمد شنیدنی است<br />
<br />
خورشید روی مبدا نصف النهار بود<br />
راوی زخم های پیاپی غبار بود<br />
<br />
دربین قصه جمله ی شاهان شهر ما<br />
در دست شان جلیقه ای از انتحار بود<br />
<br />
خورشید ناپدید شد و رنگ شب گرفت<br />
تاریخ از حکایت این قصه تب گرفت <br />
<br />
دیگر مجال شعر و تغزل نمانده است<br />
شهری به نام غزنی و کابل نمانده است<br />
<br />
کابل مدام بر سر خود تخت و تاج داشت<br />
جایی که عشق مثل همیشه رواج داشت<br />
<br />
حالا فقط مزارع خشخاش مانده است<br />
جای سلام نفرت و پرخاش مانده است<br />
<br />
این شعر تا سواحل آمو ادامه یافت<br />
با کوچ دسته های پرستو ادامه یافت</p>