• چهار شنبه, 19 ثور 1403
    خبرگزاری افغان ایرکا

جشن شکوفه های دانش آموزان افغانستانی در مدارس ایران

جشن شکوفه های دانش آموزان افغانستانی در مدارس ایران
<p style="text-align: justify;">سال گذشته خبری منتشر شد مبنی براینکه با دستور رهبری همه مدارس ایرانی باید پذیرای کودکان افغانستانی باشند. روایتی از جشن شکوفه‌های افغانستانی در یکی از مدارس تهران را بخوانید.<br /> زهرا شاهرضایی: از کوچه‌پس‌کوچه‌های تنگ و باریک منطقه کن تهران می‌گذرم و به سختی مدرسه ابتدایی را پیدا می‌کنم. از همین ابتدا میتوان حدس زد که وضع معیشتی کودکان این مدرسه خیلی مناسب نیست. وقتی می‌رسم، بچه‌ها دیگر صف‌بندی شده‌ و منتظر شروع برنامه هستند. بوی اسپند و صدای «بوی ماه میزان»  در هم می‌پیچد تا نوید یک سال تحصیلی جدید را به شکوفه‌های مدرسه ابتدایی شهید «سیاوش وصال» بدهند. البته شرایط در این مدرسه با مدرسه های دیگری که می شناسیم کمی فرق می کند؛  بیشتر دانش‌آموزان این دبستان، مهاجر و اغلب از هموطنان کشورمان هستند.<br /> چشم که می چرخانم در یک طرف حیاط مدرسه مادرهایی را می بینم که از دور کودکانشان را نظاره می کنند و طرف دیگر کادر مدرسه که مدام این طرف و آن طرف می‌‌دوند تا جشن شکوفه ها را هر چه سریع‌تر آغاز کنند. همه منتظرند تا مراسم شروع شود و همین انتظار فرصت رابه من می‌دهد تا به سراغ مادرهای کودکان بروم تا آن‌ها از حال و هوای اول میزان خانواده های افغانستانی بگویند.</p> <p style="text-align: center;"><img alt="" src="/public/userfiles/1843035.jpg" /></p> <p style="text-align: justify;"><span style="color: rgb(255, 0, 0);"><strong>بچه های بزرگ تر من نتوانستند درس بخوانند</strong></span><br /> مادرها گوشه‌ای دور هم جمع شده‌اند و درباره ثبت‌نام فرزندان خود صحبت می‌کنند. از وضعیت ثبت نام می‌پرسم که اول می‌گویند همه چی خوب است و وقتی می‌گویم خبرنگار هستم، سر دردلشان باز می‌‌شود. یکی از آن‌ها می‌گوید: «امسال از سال‌های گذشته بهتر است؛ اما باز هم  کلی دوندگی کردیم تا بتوانیم بچه‌هایمان را ثبت نام کنیم.»<br /> زینب خانم می‌گوید پسرش الان کلاس اول است؛ اما دخترهایش چند سالی است که دیگر نمی توانند مدرسه بروند چون مدرسه مخصوص افغانستانی ها،  خیلی دور بوده و پدر خانواده هم دیگر به آن‌ها اجازه تحصیل در راه های دور را نداده و حالا بعد از این وقفه، دیگر بی خیال ادامه تحصیل شده اند.</p> <p style="text-align: center;"><img alt="" src="/public/userfiles/1843038.jpg" /></p> <p style="text-align: justify;"><span style="color: rgb(255, 0, 0);"><strong>برای ثبت نام 200 هزارتومان پول می خواهند</strong></span><br /> حرف هایم با این دو تمام نشده که یکی از خانم‌‌ها، به من نزدیک می شود و با بغض می گوید: «خانم شنیده‌ام شما می توانید به من کمک کنید.» وقتی چشمان اشکبار نسرین را می بینم، دلم نمی آید بگویم من یک خبرنگار ساده ام و بس؛ پس فقط گوش می دهم تا کمی که حالش بهتر شود، می گوید: «پسر من کلاس اول است. هر چه می‌روم اداره کفالت، به من برگه آبی نمی دهند. من هر بار که به اداره می روم، باید 15 هزار تومان پول کرایه بدهم. ما وضعمان خوب نیست که هر روز از این پول ها بدهیم. » بحث پول که می‌شود، داغ دلشان تازه می‌شود و می‌گویند: «به ما شماره حساب داده‌اند و می‌گویند 200 هزار تومان به این حساب بریزید، ما از کجا بیاوریم؟» اول درباره کاغذ آبی از آن‌ها می‌پرسم که یکی از آن‌ها برگه آبی‌رنگ پسرش را نشان می‌دهد که این برگه برای مهاجرانی است که هیچ مدرک و اقامت‌نامه ای ندارند. از نسرین می پرسم چرا بقیه توانسته اند برگه آبی بگیرند  و او نه که خودش می‌گوید: «به من گفتند تمام شده و باید پنجم مهر بیایی تا آن موقع هم ظرفیت تمام مدرسه ها پر می‌شود و هیچ کجا او را ثبت نام نمی کنند.»</p> <p style="text-align: center;"><img alt="" src="/public/userfiles/1843144.jpg" /></p> <p style="text-align: justify;"><span style="color: rgb(255, 0, 0);"><strong>مشکلاتی که هنوز پابرجاست</strong></span><br /> مادرها را تنها می‌گذارم و می روم سراغ پسربچه ای که مدت هاست روی نیمکت ساکت و تنها نشسته است.  سر صحبت را با صفی پسرک افغانستانی باز می کنم. او کلاس پنجم است و قرار بوده امسال کلاس ششم برود. الان هم برادر کوچکترش را برای جشن شکوفه ها به مدرسه آورده است. از اوضاع خودش می پرسم که خودش پاسخ می دهد: «هنوز من را ثبت نام نکردند» و بدون اینکه من سوال بعدی را بپرسم، خودش می‌گوید: «نمره انضباطم 20 است!» به او می گویم پس تمام این سال ها کجا درس می‌خوانده؟ که او می گوید: «در مدرسه مخصوص افغانستانی‌ها بودم.» ولی حالا که می‌تواند در مدرسه معمولی تحصیل کند، هنوز جایی او را ثبت نام نکرده‌اند.  <br /> میان گفت و گوی ما با سرود ملی مراسم شروع می شود. صدای گروه ارکستر، عروسک گردان‌ها و جیغ و دست‌وپا کوبیدن بچه ها در هم می پیچد تا نشان بدهد مدرسه برای جشن شکوفه ها کم نگذاشته است. تا بچه ها سرگرم مجری و عروسک گردان هستند، با کلی سوال و ابهام سراغ آقای جلالی، مدیر مدرسه می‌روم.</p> <p style="text-align: center;"><img alt="" src="/public/userfiles/1843036.jpg" /></p> <p style="text-align: justify;"><span style="color: rgb(255, 0, 0);"><strong>همه بچه های افغانستانی باید ثبت نام شوند</strong></span><br /> اول از همه از تغییر سیستم ثبت نام  اتباع می‌پرسم که آقای جلالی پاسخ می‌دهد: «تا سال گذشته برای ثبت نام از این مهاجران حتما به گذرنامه یا کارت اقامت احتیاج بود. در غیر این صورت اجازه ثبت نام آن‌ها را نداشتیم. امسال طبق نظر مقام معظم رهبری تمام این بچه ها حتی کسانی که هیچ گونه مدرکی ندارند باید در مدرسه ثبت نام شوند. این دانش آموزانی که نه ویزا دارند و نه پاسپورت می‌توانند با برگه های کفالتی که از دفتر کفالت می گیرند، در مدرسه ثبت نام شوند.» برگه های کفالت همان برگه های آبی رنگی هستند که قصه شان را قبلا از مادرها شنیدیم.</p> <p style="text-align: justify;"><span style="color: rgb(255, 0, 0);"><strong>ثبت نام به شرط برگه های آبی!</strong></span><br /> از خستگی‌های مادران افغانستانی برای گرفتن این برگه ها که می‌پرسم، پاسخ می‌دهد: «من دقیقا در جریان پخش این برگه ها نیستم؛ اما گویا پس از مدتی از پخش این برگه ها، به دلیل اینکه دیگر مراجعه کننده نداشتند و زمان اعلام شده هم به پایان رسیده بود، روند توزیع این برگه ها هم به پایان می‌رسد؛ البته به نظر من، مقداری از این مشکلات به خاطر آشنا نبودن این خانواده ها با سطح شهر تهران و روال اداری وحتی شاید سواد پایین برخی از والدین است و این باعث می‌شود که موقع انجام کارهای اداری و گرفتن این برگه ها اذیت شوند.»<br /> البته با تمام این شرایط آقای جلالی می گوید ما حتی کسانی که هیچ مدرک شناسایی ندارند را هم ثبت نام می کنیم؛ اما فرصتی 15 روزه برای تکمیل مدارک به آن‌ها می دهیم؛ به شرط اینکه کلاس‌هایمان ظرفیت داشته باشد. برگه‌های رزرو ثبت‌نام هم شاهد ادعای آقای مدیر می‌شوند.</p> <p style="text-align: justify;"><span style="color: rgb(255, 0, 0);"><strong>خانواده ها هزینه ثبت نام را نمی توانند پرداخت کنند</strong></span><br /> از هزینه ویژه‌ای که اتباع باید بپردازند، هم می‌پرسم که او می‌گوید: «این هزینه اتباع طبق دستورالعمل خود وزارتخانه اخذ می شود و مبلغ آن هم 210 هزار تومان است؛ یعنی ما شماره حساب می دهیم و آن ها پول را به این حساب باید بریزند و ریالی از آن به مدرسه نمی رسد؛ البته تا به حال از هیچ خانواده ای این پول دریافت نشده و گمان هم نمی‌کنم بتوانند این پول را پرداخت کنند؛ چون اکثر این‌ها وضع اقتصادی مناسبی ندارند.»</p> <p style="text-align: justify;"><span style="color: rgb(255, 0, 0);"><strong>تا سال قبل بچه ها مکتب خانه می رفتند</strong></span><br /> از آقای جلالی می پرسم پس کودکانی که تا سال گذشته اجازه درس خواندن در مدرسه را نداشتند، چه می‌کردند و او جواب می‌دهد: «اتباع دو نوع مدارس دارند که هیچ ارتباطی با ما ندارند. یک نوع آن مدارسی هستند که در خانه ها به صورت مکتب خانه ای اداره می‌شوند. خانمی هست به نام خاوری دانش آموزانی که هیچ امکان آموزش از لحاظ مدرک اقامتی (و نه مالی) نداشتند و ما نمی‌توانستیم آن ها را ثبت نام کنیم را  در آنجا جمع می کرد. و نوع دوم این مدرسه ها، مدرسه های حامی است که سازمان ملل این مدارس را حمایت می کند.»</p> <p style="text-align: justify;"><span style="color: rgb(255, 0, 0);"><strong>بچه های ایرانی و افغانستانی پشت یک میز هستند</strong></span><br /> از گله یکی از مادران افغانستانی هم سوال می‌کنم. از اینکه کلاس بچه های افغانستانی و ایرانی از هم جداست و آقای جلالی برای اینکه نادرست بودن این فرضیه را برایم ثابت کند، لیست کلاس اولی ها را نشانم می‌دهد: «متاسفانه این تفکرات به خاطر پیش فرض‌هایی است که برای آن‌ها در طول سال ها به وجود آمده است. الان در همین کلاسی که شما می گویید همه ایرانی هستند، 15 نفر از اتباع هستند.  دلیل به وجود آمدن این سوتفاهم به این دلیل است که ما یک کلاس که سهمیه هر ساله ما بود را ثبت نام کردیم. پس  از مجوز ما می‌توانستیم اتباع بیشتری را ثبت‌نام کنیم.  باور کنید زیاد بودند ایرانی هایی که آمده اند و التماس کردند فرزندان آن ها را ثبت نام کنیم؛ اما چون اتباع از آنها زودتر اقدام کرده بودند، نتوانستیم کاری برایشان بکنیم. برای ما چه از لحاظ اخلاقی چه آموزشی این دانش آموزان هیچ فرقی با هم ندارند. جامعه ما شاید خیلی جاها بین آن‌ها تبعیض قائل شود؛ اما ما اجازه این کار را شرعا و اخلاقا نداریم.»</p> <p style="text-align: center;"><img alt="" src="/public/userfiles/1843031.jpg" /></p> <p style="text-align: justify;"><span style="color: rgb(255, 0, 0);"><strong>از خانواده های افغانستانی هنوز پولی نگرفتیم</strong></span><br /> مدیر مدرسه معتقد است ایرانی و افغانستانی هیچ فرقی برای او و بقیه کادر مدرسه ندارند و حتی اگر مواقعی از دانش‌آموز ایرانی برای مخارج مدرسه هزینه‌ای دریافت کرده‌اند، همین پول را به دلیل وضع نامناسب زندگی اتباع، از آن‌ها دریافت نگرفته‌اند.<br /> آقای مدیر از وضعیت درسی این دانش‌آموزان هم راضی است و معتقد است بچه های افغانستانی هم پابه پای دانش‌آموزان ایرانی درس می خوانند و تلاش می‌کنند؛ اما به خاطر فقر اقتصادی که گاهی منجر به فقر فرهنگی هم می‌شود، گاهی از بحث آموزش جا می‌مانند! </p> <p style="text-align: justify;"><span style="color: rgb(255, 0, 0);"><strong>بچه هایی که کلاس اول نیستند باید آزمون بدهند</strong></span><br /> در آخر از آقای مدیر مشکل صفی، پسرک مودب و آرام گوشه حیاط را می‌پرسم که اینجا معاون اجرایی مدرسه پاسخم را می‌دهد: «برای کلاس ششمی‌ها مشکل ظرفیت نداریم؛ اما ازآنجا که بعضی از بچه ها در مدارس افغانستانی تحصیل کرده اند و در نتیجه هیچ مدرکی ندارند، باید آزمون تعیین سطح بدهند و جواب تعیین سطح بعضی از آن‌ها هنوز آماده نشده و بعد از این آزمون مشکلی برای ثبت‌نام آن‌ها وجود ندارد.»<br /> آقای جلالی می گوید که این محله، محله ای فقیر نشین است و اکثر کسانی که به این مدرسه می آیند، بی بضاعت هستند و همین ها باعث می شود گاهی خود معلم ها دست به جیب شوند برای کمک کردن به این خانواده ها: «ای کاش نهادی برای کمک به این افراد وجود داشت. برخی از مردم این منطقه واقعا بی بضاعت هستند و به کمک احتیاج دارند. ما واقعا دوست داریم به این خانواده‌ها کمک کنیم؛ اما مدرسه بودجه‌ای برای کمک به این‌ها ندارد.»</p> <p style="text-align: center;"><img alt="" src="/public/userfiles/1843034.jpg" /></p> <p style="text-align: justify;"><span style="color: rgb(255, 0, 0);"><strong>بچه هایی که وطن خود را ندیده اند</strong></span><br /> در انتها برای شنیدن صادقانه ترین و خالصانه ترین حرف ها سراغ داوود، روح الله و آرمان می روم. بچه زرنگ‌های مدرسه که حالا برای کمک به آقامدیر به مدرسه آمده‌اند و صف کوچولوها را مرتب می‌کنند. هر سه نفرشان کلاس ششم و متولد ایران هستند و تابه حال هم افغانستان را ندیده‌اند. وقتی می‌پرسم دوست دارید کشورتان را ببینید، چشمانشان برقی می‌زند. داوود می‌گوید: «خیلی. دوست دارم ولایت خودمان را ببینم. ولایت دایکندی در منطقه دشت.» روح الله هم می گوید: «یک جایی هست که خانه هایش روی سقف هم است؛ شبیه ماسوله ایران و دریاچه غرقه. دوست دارم اینجاها را ببینم.»<br /> آرمان هم مثل روح الله دوست دارد دریاچه غرقه را ببیند. از آن‌ها که درباره این دریاچه که می پرسم، روح الله با ذوق جواب می دهد: «همان دریاچه ای که هر کشتی به آن وارد می شود، غرق می شود و هیچکس هم نمی تواند در آن شنا کند و سریع غرق می‌شود!»</p> <p style="text-align: justify;"><span style="color: rgb(255, 0, 0);"><strong>بالاخره بک روز به مسافرت می رویم</strong></span><br /> با این همه ایرانگردی را هم دوست دارند. داوود دورترین جایی که در ایران دیده، مشهد بوده و روح الله هم شمال را دوست دارد. آرمان به اینجا که می رسد آرام می گوید: «تا به حال جایی نرفتیم؛ اما قرار است برویم.»</p> <p style="text-align: justify;"><span style="color: rgb(255, 0, 0);"><strong>دوست دارم پروفسور شوم!</strong></span><br /> هر سه نفرشان بچه درس خوان مدرسه هستند و نمره پایین تر از 20 نگرفته اند. برنامه های زیادی هم برای آینده‌شان در سر دارند. داوود می خواهد دکتر شود و روح الله پروفسور که داوود با خنده می گوید: «مثل ادیسون؟» و روح الله می گوید: «نه بابا به پای ادیسون نمی‌رسیم!» آرمان هم دوست دارد، فوتبالیست شود و دوستانش هم تایید می کنند که فوتبالش بیست است! و با اینکه خودش خیلی قبول ندارد روح الله می گوید: «نقاشی آرمان از همه در کلاس بهتر است.» صحبت از شغل و حرفه که می‌شود، داوود بی مقدمه می گوید : «پدر من در افغانستان کشاورز و دامدار بود و همیشه باید از صبح زود گله را به چرا می برد و شب برمی گرداند؛ برای همین فرصت نداشت که درس بخواند و همیشه هم  به من و خواهر و برادرهایم هم می گوید درس بخوانید که مثل ما نشوید.»</p> <p style="text-align: center;"><img alt="" src="/public/userfiles/1843039.jpg" /></p> <p style="text-align: justify;"><span style="color: rgb(255, 0, 0);"><strong>پدربزرگ من در جنگ ایران و عراق شهید شد</strong></span><br /> روح‌الله اما قصه جالبی دارد: «پدربزرگ من با کامیون باربری انجام می داد و در جنگ ایران هم شرکت کرد و شهید شد. پدرم اما در افغانستان مغازه دارد بود و در ایران آهنگر شده است.» وقتی می پرسیم وضعشان در افغانستان بهتر بود یا الان در ایران، لبخند می زند و می گوید: «افغانستان ما آنجا باغ و خانه داشتیم؛ اما اینجا هیچی نداریم.» داوود هم حرف دوستش را تکمیل می‌کند: «هر آدمی در کشور خودش راحت تر است»</p> <p style="text-align: justify;"><span style="color: rgb(255, 0, 0);"><strong>کشور زیبایی داشتیم ولی خرابش کردند</strong></span><br /> با بچه ها بیشتر که گرم می‌گیرم، می فهمم آنها دوست دارند دوباره افغانستان جزو خاک ایران شود. داوود می گوید: «اینجوری راحت تر می توانیم به ولایتمان سر بزنیم و دیگر اسم ما مهاجر نیست!» روح الله هم می گوید: «اینجوری دو کشور هم قوی‌تر می شوند. چون افغانستان دریا ندارد و ایران دارد و افغانستان کلی معادن و آب انبار دارد که ایران ندارد.» به اینجا که می رسیم داوود با حسرت می گوید: «افغانستان خیلی سرسبز بوده؛ اما جنگ های داخلی آن را خراب کرده.»<br /> از آنها می پرسم از آدم های بزرگ افغانستان کسی را می شناسند که داوود بلافاصله جواب می دهد: «شهید مزاری، او یک روحانی شیعه بود که علیه طالبان می جنگید.» بچه ها آرزو دارند روزی افغانستان هم مثل ایران قوی شود. راه‌حلش را هم می‌پرسم که می‌گویند: «باید رهبر و رئیس جمهور خوب داشته باشیم مثل ایران.»</p> <p style="text-align: justify;"><span style="color: rgb(255, 0, 0);"><strong>قبلا بچه ها ما را اذیت می کردند</strong></span><br /> بچه ها دوستان ایرانی زیاد دارند و با بیشتر آن ها رابطه خوبی دارند. از بچه ها می خواهم که از خاطرات خود بگوید که داوود بعد از کلی من‌من کردن شروع می کند. «موقعی که کلاس فوتبال می رفتم، یکی از بچه ها به من می‌گفت افغانستانی ها آدم های خوبی نیستند و به من فحش می داد. اگر هم به او چیزی می گفتم سر راه مرا کتک می زد.» بیشتر از این کتک‌ها حرفا و نیش‌زبان‌هاست که آن‌ها را اذیت می‌کند چرا که معتقدند: «ما هم آدم و مسلمانیم درست مثل شما.» روح الله اما از خاطرات خوب و دوستان خوبش می گوید: «یک دوست ایرانی داشتم که وقتی ایرانی دیگری به من توهین می کرد آن ها را می زد و می گفت این ها مثل خودمان هستند. افغانستان هم روزی جزو ایران بوده.»</p> <p style="text-align: justify;"><span style="color: rgb(255, 0, 0);"><strong>ایران را بیشتر دوست دارید یا افغانستان؟</strong></span><br /> با بچه ها کلی درباره آینده افغانستان و دوباره سرپاشدنش حرف زدیم. در آخر هم وقتی  از آنها پرسیدم که ایران را بیشتر دوست دارید یا افغانستان؟ داوود به نمایندگی از دوستانش گفت: «افغانستانی که در آن صلح باشد!»</p>

  پربازدید ترین