• جمعه, 10 حمل 1403
    خبرگزاری افغان ایرکا

ظلمهای دشمنان در کربلا

ظلمهای دشمنان در کربلا
<p style="text-align: justify;">خوارزمی می‌گوید: چون تشنگی بر حسین ـ علیه السلام ـ و اصحابش شدت یافت، شبانه برادرش عباس را با سی سوار و بیست پیاده و بیست مشک فرستاد تا آنکه نزدیک آب رسیدند. عمروبن حجاج گفت: کیستی؟ نافع بن هلال گفت: من پسر عموی تو هستم، از یاران حسین ـ علیه السلام ـ. آمده‌ام از این آبی بنوشم که شما مانع شده‌اید. گفت: بنوش! گوارا! نافع گفت: وای بر تو! چگونه آب بنوشم در حالی که حسین و همراهانش از تشنگی می‌میرند؟ گفت: راست می‌گویی، ولی ما مأموریم و چاره‌ای جز اطاعت فرمان نداریم. نافع همراهانش را صدا زد، وارد فرات شدند. عمرو هم سربازانش را صدا کرد تا نگذارند. بین آن دو گروه بر سرِ آب پیکار سختی در گرفت. عده‌ای می‌جنگیدند و گروه دیگر مشکها را پر می‌کردند. مشکها پر شد و تعدادی از سربازان عمروبن حجاج کشته شدند، اما از یاران امام کسی کشته نشد. این گروه با آب به اردوگاه خود برگشتند. حسین ـ علیه السلام ـ و همراهانش آب نوشیدند. عباس را آن روز لقب «سقا» دادند.[1]</p> <p style="text-align: justify;"><strong>هجوم سپاه عمر سعد به طرف امام</strong><br /> نیز گوید: چون نامه ابن زیاد به عمر سعد رسید و حسین را از آن آگاهانید، کسی از سوی عمر سعد ندا داد: ای سپاه خدا! سوار شوید. آنان سوار شدند و به طرف اردوگاه امام حسین ـ علیه السلام ـ تاختند. امام آن لحظه نشسته سر بر زانویش نهاده بود. صدای فریاد و شیون زینب را شنید که نزد برادر آمد و او را تکان داد و گفت: برادر جان! صدای همهمه را نمی‌شنوی که به ما نزدیک می‌شوند؟ حسین ـ علیه السلام ـ سر برداشت و گفت: خواهرم! اینک جدم پیامبر و پدرم علی و مادرم فاطمه و برادرم حسن را خواب دیدم که می‌گفتند: بزودی پیش ما می‌آیی. به خدا که آن وعده نزدیک است. زینب شیون کرد و بر صورت خود سیلی زد. حسین ـ علیه السلام ـ فرمود: آرام باش و شیون مکن که اینان ما را شماتت می‌کنند.<br /> حسین ـ علیه السلام ـ نزد برادرش عباس رفت و گفت: برادرم! سوار شو و پیش اینان برو و ببین چه تصمیم دارند و برایم خبر بیاور. عباس با برادرش و ده نفر سوار شدند و نزدیک آنان رفتند و پرسیدند: چه می‌خواهید؟ گفتند: از ابن زیاد فرمان آمده که یا جنگ یا تسلیم. عباس گفت: پس شتاب نکنید تا به حسین خبر دهم. آنان ایستادند. عباس نزد امام آمد و خبر داد. امام ساعتی سر به زیر افکنده و می‌اندیشید و یارانش بافرستادگان عمر سعد گفتگو می‌کردند. حبیب بن مظاهر می‌گفت: به خدا که بد قومی‌اند آنان که فردای قیامت، خدا و رسول را در حالی دیدار می‌کنند که ذریه پیامبر و اهل بیت او را که اهل نیایش و نماز شب و ذکر خدا در شب و روزند، و پیروان پاک و نیک او را کشته باشند. مردی از سپاه عمر سعد به نام عروه بن قیس گفت: تو تا می‌توانی از خودت ستایش می‌کنی. زهیر گفت: ای پسر قیس! از خدا بترس و از آنان نباش که یاور گمراهی و کشنده انسانهای پاک و عترت برترین رسول و ذریه اصحاب کسایند. پسر قیس گفت: تو که پیش از ما از پیروان اهل بیت نبودی؛ تا آنجا که می‌شناختیم تو عثمانی بودی. چه شد که علوی شدی؟ زهیر گفت: درست است آن گونه بودم، ولی چون دیدم حق حسین را غصب کرده‌اند، به یاد جدش و جایگاهی که وی نزد رسول خدا داشت افتاده‌ام، تصمیم به یاری و همراهی او گرفتم تا جان خود را فدایش کنم، برای حفظ آن حقی از خدا و رسول که شما تباه ساختید. آنان در این گفتگو بودند و حسین ـ علیه السلام ـ نشسته در اندیشه جنگ بود و برادرش عباس برابر او ایستاده بود.[2]</p> <p style="text-align: justify;"><strong>عریان ساختن جسم مطهر امام ـ علیه السلام ـ</strong><br /> سید بن طاووس گوید: راوی گفته است، امام حسین ـ علیه السلام ـ فرمود: جامه‌ای برایم بیاورید که کسی در آن رغبتی نکند تا آن را زیر جامه‌هایم بپوشم تا مرا عریان نکنند. شلواری کوچک [3] آورند. فرمود: نه، این جامه ذلیلان است. پیراهن کهنه‌ای گرفت، آن را از چند جا پاره کرد و زیر لباسهایش پوشید. چون به شهادت رسید، آن را هم از بدنش درآوردند. سپس شلواری از برد یمانی درخواست کرد، آن را پاره کرد و پوشید. از این رو پاره کرد که از پیکرش بیرون نیاورند. چون شهید شد، بحر بن کعب ملعون آن را درآورد و حسین ـ علیه السلام ـ را عریان گذاشت. از آن پس دستان بحر بن کعب در تابستان مثل دو تکه چوب خشک، خشک می‌شد و در زمستان مرطوب می‌‌گشت و چرک و خون از آن ترشح می‌کرد تا آنکه خدای متعال او را هلاک کرد.[4]<br /> چون حسین بن علی ـ علیه السلام ـ احساس کرد که شهید خواهد شد، فرمود: جامه‌ای برای من بیاورید تا کسی در آن رغبت نکند؛ آن را زیر لباسهایم بپوشم تا عریانم نکنند. گفتند: شلوارک، فرمود: آن لباس اهل ذلت است. جامه‌ای دیگر گرفت و آن را پاره کرد و از زیر جامه‌اش پوشید. چون کشته شد، عریانش کردند. صلوات و رضوان خدا بر او باد![5]<br /> ابن شهر آشوب گفته است: سپس فرمود: جامه‌ای برایم آورید که کسی رغبتی در آن نکند تا زیر جامه‌هایم بپوشم که عریانم نکنند، چرا که من کشته می‌شوم و غارت می‌گردم. شلوارکی آوردند. آن را نپوشید و گفت: این جامه اهل ذلت است. سپس چیزی آوردند گشادتر از آن و کوتاهتر از شلوار و بلندتر از شلوارک. آن را پوشید. سپس با زنان خداحافظی کرد. [6]</p> <p style="text-align: justify;"><strong>غارت جامه‌های امام</strong><br /> شیخ مفید گوید: چون حسین بن علی ـ علیه السلام ـ شهید شد، ابحر بن کعب آمد و شلوار از تن حضرت درآورد. از آن پس دستانش در تابستان مثل دو چوب خشک می‌شد و در زمستان از آن، چرک و خون می‌آمد تا آنکه خدا هلاکش کرد. [7] سید بن طاووس گوید: سپس برای عریان کردن امام روی آوردند. اسحاق بن حویه (حوبه) پیراهنش را بیرون آورد و آن را پوشید و به پیسی مبتلا شد و موهایش ریخت.<br /> گویند در پیراهن حضرت صد و اندی اثر تیر و نیزه و شمشیر بود. امام صادق ـ علیه السلام ـ فرماید: در پیکر حسین ـ علیه السلام ـ اثر سی و سه نیزه و سی و چهار ضربت شمیشر یافتند.<br /> شلور آن حضرت را بحربن کعب برد. گویند زمینگیر و فلج شد. عمامه‌اش را اخنس بن مرثد برد و گویند جابر بن یزید اودی برد و آن را بر سرگذاشت و دچار سفاهت گشت. کفش حضرت را اسودبن خالد برداشت. انگشتر او را بجدل بن سلیم کلبی درآورد؛ انگشت او را با انگشتر برید. هم او بود که مختار دستگیرش کرد و دستها و پاهایش را بریده و همان طور رهایش کرد تا در خون خویش غلتید و مرد. قطیفه‌ای از خز داشت که قیس بن اشعث غارت کرد. زره حضرت را که کوتاه و بی دامن بود، عمر سعد برداشت، چون عمر سعد کشته شد، مختار آن زره را به کشنده عمر سعد یعنی ابی عمره بخشید. شمشیر آن حضرت را جُمیع بن خلق ازدی برداشت و گویند مردی از بنی تمیم به نام اسودبن حنظله. در روایت ابن سعد است که فلافش نهشلی شمشیر او را برداشت. محمدبن زکریا افزوده است که پس از آن به دختر حبیب بن بدیل رسید. این شمشیر غارت شده غیر از ذوالفقار است، چرا که آن شمشیر، محفوظ و ذخیره شده است، همراه اشیای دیگری از ذخایر نبوت وامامت. روایات هم حکایت از درستی آنچه گفتیم دارد.[8]<br /> صدوق گوید: از محمدبن مسلم روایت شده که گوید از امام صادق ـ علیه السلام ـ درباره انگشتر حسین بن علی ـ علیه السلام ـ پرسیدم که چه شد؟ و گفتم که شنیده‌ام از انگشتش درآورده‌اند. فرمود: آن گونه نیست که می‌گویند. حسین ـ علیه السلام ـ فرزندش امام سجاد ـ علیه السلام ـ را وصی خود قرار داد و انگشتر خود را در انگشت او نهاد و امامت را به او سپرد، همان سان که پیامبر با علی ـ علیه السلام ـ رفتار کرد و امیرمؤمنان و امام حسن و امام حسین ـ علیه السلام ـ انجام دادند. سپس آن انگشتر به دست پدرم از او به من و اکنون پیش من است و هر جمعه آن را به دست می‌کنم و با آن نماز می‌خوانم.<br /> محمدبن مسلم گوید: روز جمعه خدمت آن حضرت رسیدم، در حالی که نماز می‌خواند. پس از نماز دستش را به سوی من دراز کرد. در انگشتش انگشتری دیدم که نقش نگین آن چنین بود: «لااله الا الله عده للقاء الله» و فرمود: این انگشترجدم ابا عبدالله الحسین ـ علیه السلام ـ است. [9]</p> <p style="text-align: justify;"><strong>اهل بیت ـ علیهم السلام ـ در کوفه</strong><br /> ابن نما گوید: مردم برای تماشای اسرای آل پیامبر جمع شدند. زنی از کوفیان از بالا خانه آنان را دید و پرسید: شما از کدام اسیرانید؟ گفتند: ما اسیران محمد ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم ـ هستیم. وی پایین آمد و مقداری لباس و مقنعه جمع آوری کرد و به آنان داد تا خود را بپوشانند. امام سجاد ـ علیه السلام ـ نیز با آنان بود؛ همچنین حسن به حسن مثنی که از میدان او را آورده بودند، در حالی که رمقی در بدن داشت و زید و عمر پسران امام مجتبی ـ علیه السلام ـ با او بودند. کوفیان می‌گریستند.[10]<br /> علامه مجلسی گوید: در برخی کتابهای معتبر دیدم که از مسلم جصاص (گچکار) روایت شده است: ابن زیاد مرا برای تعمیر دارالاماره در کوفه خواسته بود. مشغول گچکاری درها بودم که سر و صداهایی از اطراف کوفه شنیدم. به خادمی که با ما کار می‌کرد گفتم: چرا کوفه پر سر و صداست؟ گفت: هم اینک سر یک شورشی را که بر ضد خلیفه خروج کرده آورده‌اند. گفتم: آن خارجی کیست؟ گفت: حسین بن علی. او را واگذاشته، بیرون آمدم و چنان بر صورت خویش زدم که ترسیدم چشمانم نابینا شود. گچِ دستهایم را شستم، از پشت قصر بیرون شدم، به میدانگاه آمدم. ایستاده بودم و مردم منتظر رسیدن اسیران و سرها بودند که چهل محمل آمد که بر چهل شتر بود و زنان اهل بیت و فرزندان فاطمه ـ علیها السلام ـ در میان آنها بودند. امام زین العابدین ـ علیه السلام ـ هم بر شتر بی کجاوه‌ای سوار بود که رگهای گردنش پر از خون بود و می‌گریست و این اشعار را می‌خواند:<br /> ای امت بد که هرگز مباد سرزمینتان سیراب شود و ای امتی که حق پیامبر را درباره ما رعایت نکردید! اگر روز قیامت، ما و رسول خدا را یکجا جمع کنند، چه می‌گویید؟<br /> ما را بر شتران برهنه سوار کرده می‌چرخانید، گویا ما دین شما را استوار نکرده‌ایم!<br /> ای بنی امیه! این چه وضعی است که بر این مصیبتهای ما آگاهید و کاری نمی‌کنید.<br /> از خوشحالی کف می‌زنید و در روی زمین ما را به اسیری می‌برید.<br /> وای بر شما! مگر جدم رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم ـ نیست که مردم را از راه گمراهان به حق هدایت کرد؟ ای واقعه عاشورا! مرا به غم نشاندی و خدا پرده بدکاران را خواهد درید.<br /> گوید: کوفیان به کودکانی که بر محملها سوار بودند، نان و خرما و گردو می‌دادند. ام‌کلثوم بر سر آنان فریاد کشید: ای مردم کوفه! صدقه بر ما حرام است و آنها را از دست و دهان کودکان می‌گرفت و به زمین می‌انداخت. مردم همه گریان بودند. ام‌کلثوم سر از محمل بیرون کرد و گفت: ای کوفیان! مردانتان ما را می‌کشند و زنانتان بر ما می‌گریند؟ خدا بین ما و شما در روز قیامت داوری خواهد کرد. در حالی که او مشغول سخن گفتن با زنان بود، صدای شیونی برخاست. دیدند سرهای شهداست که می‌آورند و سر مطهر حسین ـ علیه السلام ـ پیشاپیش سرهاست، تابان همچون ماه و شبیه به پیامبر خدا، محاسن او مشکی و خضاب زده و چهره‌اش درخشان مثل ماه که باد، موهای حضرت را این سو و آن سو می‌زد. زینب ـ علیها السلام ـ نگاه کرد و سر پرخون برادر را دید. پیشانی خود را به چوبه محمل زد. خون را دیدم که از زیر مقنعه‌اش بیرون می‌زد و بانوایی سوزناک، خطاب به آن سر می‌گفت:</p> <p style="text-align: justify;"><strong>غارت و آتش زدن خیمه‌ها</strong><br /> خوارزمی می‌گوید: دشمنان آمدند و خیمه‌گاه را محاصره کردند. شمر هم با آنان بود. گفت: وارد شوید و لباسهایشان را غارت کنید. آن گروه وارد شده و هرچه در خیمه بود برداشتند. حتی گوشواره از گوش ام‌کلثوم خواهر امام حسین ـ علیه السلام ـ هم درآوردند و گوش او را زخمی کردند. بر سر لباسهایی که بر تن زنان بود نزاع می‌کردند. قیس بن اشعت، قطیفه‌ای را که حسین ـ علیه السلام ـ روی آن می‌نشست برداشت. از این رو به «قیس قطیفه» معروف شد. مردی از ازد به نام اسود، کفش آن حضرت را برداشت. آنگاه آن مردم به دنبال جامه‌ها و اسبها و شترها رفتند و آنها را غارت کردند.<br /> ابن نما گوید: آنگاه به غارت خانواده و همسران امام حسین پرداختند، روسری از سرها و انگشتر از انگشتها، گوشواره از گوشها و خلخال از پاها در می‌آوردند. مردی از سنبس پیش دختر امام حسین ـ علیه السلام ـ آمد و چادر را از سرش برگرفت و آنان بی لباس ماندند، دستخوش باد حوادث و بازیچه دستهای تقدیر و اندههای بزرگ (آنگاه وی اشعاری از حسن بن ضحاک می‌آورد که به غمنامه عزیزان اهل بیت مرتبط می‌شود.)<br /> یکی از زنان بنی بکر بن وائل که دید وسایل غارت شده زنان را تقسیم می‌کنند، گفت: ای آل بکر! آیا دختران پیامبر را غارت می‌کنید؟! حکمی جز از آن خدا نیست، هلا ای خوخنواهان مصطفی.... ! همسرش او را برگرداند. دختران پیامبر و نور چشمهای حضرت زهرا ـ علیها السلام ـ بیرون آمدند، حسرت زده و نوحه‌گر وگریان بر آن جوانان و پیران. به خیمه‌ها آتش زدند. آنان گریزان از خیمه‌ها بیرون آمدند.[11]<br /> آتش به آشیانه مرغی نمی‌زنند گیرم که خیمه، خیمه آل عبا نبود.<br /> محمدبن سعد گوید: مردی از اهل عراق، با حالت گریان زینتهای دختر امام حسین ـ علیه السلام ـ، فاطمه را می‌گرفت. وی گفت: چرا گریه می‌کنی؟ گفت: دختر پیامبر خدا را غارت می‌کنم، گریه نکنم؟ گفت: پس واگذار. گفت: می‌ترسم دیگری آن را بردارد. [12]<br /> صدوق با سند خود از فاطمه دختر امام حسین ـ علیه السلام ـ روایت می‌کند: غانمه وارد خیمه ما شد. من دختر کوچکی بودم که دو خلخال طلایی در پاهایم بود. او می‌کوشید آنها را از پایم در‌آورد و در همان حال می‌گریست. گفتم: چرا گریه می‌کنی ای دشمن خدا!؟ گفت: چرا گریه نکنم، در حالی که دختر پیامبر را غارت می‌کنم! گفتم: خوب غارتم نکن. گفت: می‌ترسم دیگری بیاید و آن را ببرد. گوید: هر چه در خیمه‌ها بود غارت کردند، حتی جامه‌هایی که بر تنمان بود.[13]<br /> ابن جوزی گوید: یکی از آنان جامه فاطمه دختر امام حسین ـ علیه السلام ـ را برداشت. دیگری زیورهایش را و زنان و دختران را لخت کردند. [14]<br /> سید بن طاووس از قول راوی نقل می‌کند: دختری از طرف خیمه‌گاه امام حسین ـ علیه السلام ـ آمد. مردی به او گفت: دختر! سرورت کشته شد! آن دختر گوید: شیون کنان پیش زنان رفتم. آنان هم رو در روی من ایستاده به فغان پرداختند. راوی گوید: آن گروه در غارت خیمه‌های خاندان رسالت به مسابقه پرداختند، حتی جامه‌ها از زنان می‌گرفتند. دختران رسول خداـ صلّی الله علیه و آله و سلّم ـ و حریم رسالت، گریان و نالان در فراق حامیان و دوستان از خیمه‌ها بیرون آمدند. حمیدبن مسلم گوید: زنی از بنی بکر بن وائل را که با شوهرش در سپاه عمر سعد بود دیدم که چون حمله به خیمه‌های خانواده امام و غارت آنها را دید، شمشیری برداشت و به سوی خیمه‌ها شتافت و گفت: ای آل بکر! آیا دختران پیامبر غارت می‌شوند؟! جز برای خدا حکومت نیست. ای خونخواهان پیامبر شوهرش او را گرفت و برگرداند. راوی گوید: آنگاه زنان را از خیمه‌ها بیرون آوردند و در خیمه‌ها آتش افروختند. [15]<br /> نیز گوید: بدان که اواخر روز عاشورا اهل بیت امام حسین ـ علیه السلام ـ و دختران و کودکان به اسارت دشمنان در آمدند. اندوهگین و گریان بودند و تا آخر آن روز در چنان خواری و شکستگی بودند که به قلم نمی‌آید، آن شب را به صبح آوردند، در حالی که حامیان و مردان خود را از دست داده بودند و غریبانه کوچ می‌کردند. دشمنان سعی می‌کردند هر چه بیشتر با آنان بدرفتاری کنند تا نزد عمر سعد بی دین و ابن زیاد کافر و یزید بن معاویه، سرکرده الحاد و عناد تقرب جویند.[16]<br /> شیخ مفید از حمید بن مسلم نقل می‌کند: به خدا قسم برخی از زنان و دختران را می‌دیدم که بر سر غارت لباسهایش نزاع بود. به علی بن الحسین ـ علیه السلام ـ رسیدیم که بشدت بیمار بود و روی فرشی نشسته بود گروهی با شمر بودند. به او گفتند: آیا این بیمار را نمی‌کشی؟ پیش خود گفتم: سبحان الله! آیا کودکان را هم می‌کشند؟ این یک کودک است و بیمار. آنان را از اطراف او کنار زدم. عمر سعد آمد. زنان بر سر او فریاد کشیدند و گریستند. به همراهانش گفت: کسی از شما وارد خیمه زنان نشود و متعرض این پسر بیمار نگردد. زنان از او خواستند: اموال غارت شده را برگردانند تا خود را بپوشانند. گفت: هر که از اینان چیزی برده بیاورد. به خدا قسم هیچ کس چیزی برنگرداند. گروهی از همراهانش را مأمور خیمه‌های زنان و علی بن الحسین ـ علیه السلام ـ ساخت تاکسی از آنان جایی نرود و با آنان بدرفتاری نشود. [17]<br /> ابن کثیر به سند خود از جعفربن محمد نقل می‌کند: شمر می‌خواست امام زین العابدین ـ علیه السلام ـ را که کوچک و بیمار بود بکشد، حمیدبن مسلم نگذاشت. عمر سعد آمد و گفت: کسی وارد خیمه زنان نشود و کسی این نوجوان را نکشد و هر که هرچه برده برگرداند. به خدا هیچ کس چیزی برنگرداند. [18]</p> <p style="text-align: justify;"><strong>اسب تاختن بر بدن مطهر</strong><br /> طبری می‌گوید: عمر سعد در میان یارانش ندا داد: چه کسی حاضر است اسب بر بدن حسین ـ علیه السلام ـ بتازاند؟ ده نفر آماده شدند. اسحاق بن حیوه هم از آنان بود (کسی که پیراهن امام حسین را درآورد و بعدها دچار برص شد). نیز احبش بن مرثد. آنان آمدند و با اسبهایشان سینه و پشت آن حضرت را لگدکوب کردند. احبش بن مرثد مدتی پس از آن در میان نبردی ایستاده بود که تیری بر قلبش فرود آمد ومرد. [19]<br /> سید بن طاووس گوید: عمر سعد در میان یارانش صدا زد: چه کسانی حاضرند اسب بر بدن امام حسین بتازند؟ ده نفر پذیرفتند: اسحاق بن حوبه (حویه، حیوه)، اخنس بن مرثد، حکیم بن طفیل، عمر بن صبیح، رجاء بن منقذ سالم بن خیثمه، صالح بن وهب، واحظ بن غانم، هانی بن ثبیت و اسید بن مالک. آنان با سم اسبهایشان جسد امام را لگدکوب کرده و پشت و سینه‌اش را له کردند.<br /> راوی گوید: این ده نفر نزد ابن زیاد معلون آمدند. اسید بن مالک یکی از آنان گفت: ما بودیم که سینه را پس از پشت، لگدکوب کردیم... ابن زیاد گفت: شما کیستید؟ گفتند: ما با اسبهای خود بر پشت حسین تاختیم تا آنکه استخوانهای سینه‌اش را خرد کردیم. دستور داد جایزه اندکی به آنان بدهند. ابو عمر زاهد گوید: به آن ده نفر نگاه کردیم، دیدیم همه‌شان زنازاده‌اند. مختار آنان را دستگیر کرد و دست و پایشان را بست و دستور داد لگدکوب اسبها کنند تا آنکه هلاک شوند. [20]</p> <p style="text-align: justify;"><strong>فرستادن سر امام و اصحاب نزد ابن زیاد</strong><br /> طبری گوید: عمر سعد، همان روز سر امام حسین ـ علیه السلام ـ را همراه خولی و حمید بن مسلم پیش ابن زیاد فرستاد. خولی خواست به قصر ببرد، در قصر بسته بود. به خانه خود رفت و آن سر را زیر تشتی در خانه‌اش گذاشت. وی دو همسر داشت، یکی از بنی اسد، دیگری از حضرمیان به نام نوار دختر مالک و آن شب آن همسر حضرمی بود.<br /> نوار گوید: خولی سر امام حسین ـ علیه السلام ـ را آورد و زیر تشتی در خانه گذاشت. وارد اتاق شد و به رختخواب رفت. گفتم: چه خبر؟ چه داری؟ گفت: ثروت روزگار را آورده‌ام؛ این سر حسین است که با تو در خانه است. گفتم: وای بر تو! مردم زر و سیم می‌آورند، تو سر پسر پیامبر را آورده‌ای؟ نه به خدا! هرگز دیگر با تو سر بر یک بالین نخواهم گذاشت. زنش گوید: از بسترم برخاسته از اتاق بیرون رفتم. وی همسر دیگرش را صدا کرد و پیش خود فراخواند و من نشستم و نگاه کردم. پیوسته نوری را همچون یک ستون می‌دیدم که از آسمان بر آن تشت می‌تابد و پرده سفیدی را دیدم که اطراف آن در پرواز است. چون صبح شد، سر را پیش ابن زیاد برد. [21]<br /> سید بن طاووس گوید: عمر سعد سر امام حسین ـ علیه السلام ـ را همان روز عاشورا همراه خولی و حمید بن مسلم پیش عبیدالله بن زیاد فرستاد و دستور داد سرهای بقیه اصحاب و اهل بیت امام را از تن جدا سازند و آنها همراه شمر و قیس بن اشعث وعمربن حجاج فرستاد. آنان به کوفه آوردند. روایت شده که سرهای اصحاب 78 سر بود که میان قبایل تقسیم شده تا بدین وسیله نزد ابن زیاد و یزید مقرب شوند. قبیله کنده 13 سر با ریاست قیس بن اشعث، هوازن 12 سر با همراهی شمر، تمیم 17 سر، بنی اسد 16 سر، مذحج 7 سر و دیگر مردم 13 سر آوردند. [22]<br /> خوارزمی می‌گوید: چون خولی سر مطهر را پیش ابن زیاد آورد (بشیر بن مالک عهده دار آوردنش بود) پیش او گذاشت و با اشعاری چنین گفت:<br /> رکابم را پر از سیم و زر کن، منم که پادشاه با شوکتی را کشتم؛ کسی را کشتم که بهترین پدر و مادر و برترین نسب را داشت.<br /> ابن زیاد از حرف او خشمگین شد و گفت: اگر می‌دانستی او چنین است، چرا کشتی؟ به خدا از من خیری نخواهی یافت و تو را هم به او ملحق می‌کنم. او را پیش خواند و گردنش را زد. [23]</p> <p style="text-align: justify;"><strong>کوچیدن اهل بیت امام ـ علیه السلام ـ</strong><br /> خوارزمی گوید: عمر سعد آن روز را تا فردا ماند، کشته‌های خود را جمع کرد و بر آنان نماز خواند و دفن کرد و حسین و خاندان و یارانش را رها کرد. [24]<br /> محدث قمی گوید: در «کامل بهایی» است: عمر سعد، روز عاشورا و فردایش تا ظهر را ماند؛ پیران و افراد مورد اطمینان را مأمور امام سجاد ـ علیه السلام ـ و دختران امیرالمؤمنین و زنان دیگر کرد. آنان بیست زن بودند. امام زین العابدین ـ علیه السلام ـ آن روز 22 سال و امام محمد باقر ـ علیه السلام ـ 4 سال داشت. هر دو در کربلا بودند. خداوند آنان را حفظ کرد. [25]<br /> ابولفرج اصفهانی گوید: اهل بیت امام به اسیری برده شدند. در میان آنان عمر، زید و حسن (فرزندان امام مجتبی ـ علیه السلام ـ) بودند. حسن بن حسن مجروح بود و با آنان برده شد. نیز علی بن الحسین که مادرش کنیز بود و زینب، ام اکلثوم و سکینه دختر امام حسین هم بودند.[26]</p> <p style="text-align: justify;"><strong>اسیران اهل بیت ـ علیه السلام ـ</strong><br /> ابن سعد گوید: از اهل بیت امام حسین که با او بودند، تنها پنج نفر جان سالم به در بردند: علی بن الحسین (که پدر بقیه فرزندان امام حسین تا امروز است و بیمار بود و همراه بانوان)، حسن بن حسن بن علی (که نسل او ادامه یافت)، عمر بن حسن بن علی (نسل او هم ادامه یافت)، قاسم پسر عبدالله بن جعفر، محمد پسر کوچک عقیل. اینها ضعیف بودند و همراه بانوان حسین بن علی جلو انداختند ـ که آنان عبارت بودند از: زینب و فاطمه دختران علی بن ابی طالب، فاطمه و سکینه دختران امام حسین، رباب همسر امام حسین که مادر سکنیه و کودک شیرخوار شهید بود، ام محمد دختر امام حسن که همسر امام سجاد بود، غلامان و کنیزانی که آنان را هم همراه سر مطهر امام و سرهای نزد ابن زیاد بردند. [27]</p> <hr /> <p>[1] . مقتل الحسین خوارزمی، ج 1، ص 244.<br /> [2] . همان، ص 249.<br /> [3] . در منابع، کلمه تبّان است که به معنای شلوار کوتاه و کوچک است، مثل شورت.<br /> [4] . لهوف، ص174.<br /> [5] . تاریخ ابن عساکر (زندگانی امام حسین ـ علیه السّلام ـ )، ص221.<br /> [6] . مناقب، ج4، ص109.<br /> [7] . ارشاد، ص241.<br /> [8] . لهوف، ص 177.<br /> [9] . امالی، ص 124.<br /> [10] . مثیرالأحزان، ص80.<br /> [11] . مثیرالاحزان، ص 77.<br /> [12] .طبقات، شرح حال امام حسین، ص 78.<br /> [13] . امالی، ص 139.<br /> [14] . تذکره الخواص، ص 228.<br /> [15] . لهوف، ص180.<br /> [16] . اقبال، ص583.<br /> [17] . ارشاد، ص242.<br /> [18] . البدایه و النهایه، ج 8 ، ص 205.<br /> [19] . تاریخ طبری، ج 3، ص 335. (نام او خنس هم نقل شده است. )<br /> [20] . لهوف، ص 182.<br /> [21] . تاریخ طبری، ج 3، ص 335.<br /> [22] . لهوف، ص 189.<br /> [23] . مقتل الحسین، ج 2، ص 39.<br /> [24] . همان.<br /> [25] . نفس المهموم، ص 386.<br /> [26] . مقاتل الصالبیین، ص 119.<br /> [27] . طبقات، شرح حال امام حسین ـ علیه السّلام ـ ، ص 77.</p> <p> </p>

  پربازدید ترین