• چهار شنبه, 29 حمل 1403
    خبرگزاری افغان ایرکا

پسرم را به بسیار سختی کـلان کـردم اما به بسیار آسانی شهید شد

پسرم را به بسیار سختی کـلان کـردم اما به بسیار آسانی شهید شد

درست مقابلش زانو زدم، او زانوی غم در بغل گرفته بود و چهره‌اش از غم بزرگی که چون موریانه او را از درون می‌خورد، سخن می‌گفت.
به ظاهر صبور و آرام به‌نظر می‌رسید، اما هر آهی که می‌کشید، همچو بحر پرتلاطمی ‌بود که زن را تا اعماق بدبختی، سیاه‌روزی و ناامیدی می‌کشاند. رنگ پریده‌ای داشت و دور چشمانش از شدت گریه و ریختن اشک، پوست جدا کرده و شاریده بود.
هشت صبح نوشت: سیما اصلا تمایلی به حرف‌زدن نداشت و به‌گفته خودش حوصله‌ی هیچ حرف و هیچ کاری برایش نمانده بود. با آن هم سخنانش را با آه عمیقی آغاز کرد.
«آن روز صبح وقت، شریف نمازش را ادا کرد. صدایش کردم که بیاید و چای بخورد، اما نیامد. به اتاقش سر پیش کردم، دیدم که قرآن تلاوت می‌کند. بعد آمد و چای خورد. سپس با مامایش از خانه بیرون شد، اما بعد از لحظه‌ای دوباره برگشت و روی دختر دوونیم ساله‌ی خود و دختر برادرش را بوسید و رفت. آن‌ها به جمع تظاهرات‌‌کنندگان جنبش روشنایی پیوستند تا عدالت‌خواهی کنند. ساعت نه برایش زنگ زدم، گفت خوب است. بعد به تلویزیون دیدن مشغول شدم، هر قدر تلویزیون‌ها را جستجو کردم تا تظاهرات را به شکل زنده ببینم، اما هیچ تلویزیونی تظاهرات را پخش نمی‌کردند. دلم خیلی ناآرام بود و گواهی بد می‌داد.»
با گفتن این سخنان رنگ سیما دود کرد و خاموش شد. دستمالش را که تا آن دم روی دامنش افتاده بود، برداشت و به صورتش گرفت. لحظه‌ای نگذشت که دستمال سفید رنگش کاملا از اشک تر شد. حالت سختی برایش دست داده بود. ‌تمام عضلات بدنش را جمع کرد و فشار را به دو دست که روی چشمانش گذاشته بود، وارد کرد و چشمانش را با آخرین قدرت فشرد. قسمت‌های قفسه سینه و شکمش چند بار تکان تکان خوردند و سپس با کشیدن آه عمیق نفس گرفت و به سخنانش این‌گونه ادامه داد: «ساعت از دو گذشته بود که ناگهان دیدم زن احمد‌شریف در حالی که دختر دوونیم ساله‌اش را در بغل گرفته بود، پریشان و سراسیمه بالای زینه دهلیز ایستاده است. پرسیدم چه شده، گفت که «در دهمزنگ در میان تظاهرات‌‌کنندگان انفجار شده» در یک لحظه دست‌‌و‌پایم به لرزه افتاد. به تلیفون شریف زنگ زدم، اما تلیفونش را جواب نمی‌داد. به شفاخانه استقلال رفتم، با برخورد خیلی زشت پولیس که در جلو دروازه این شفاخانه ایستاد بود، روبه‌رو شدم پسرم را آن‌جا نیافتم. مرا به خانه آوردند و گفتند که شریف زخمی ‌شده و در یکی از شفاخانه‌ها بستر است و مرا فردا نزدش خواهند برد. شب به بسیار سختی گذشت، همین که صبح شد به پسر بزرگم گفتم که مرا پیش شریف به شفاخانه ببر. او گفت ساعت 11 مرا خواهد برد. چشمانم را به ساعت دوختم هیچ حرکت نداشت و ساعت 11 نمی‌شد. وقتی یازده شد، گفت که لباس‌هایت را بپوش، لباس پوشیدم، گفت در ته‌کاو برو و بنشین، مهمان آمده است. وقتی تهکاب رفتم همه فاتحه آمده بودند، سرم چرخ خورد و به زمین خوردم و فهمیدم که پسرم شهید شده است.»
سیما دوباره به گریه افتاد و این بار با صدای بلند به گریه سر داد. گریه‌اش پنج دقیقه انجامید و سپس سرش را بلند کرد و با نا‌امیدی گفت که احمد‌شریف را خیلی به سختی در حالی که خود بیوه بوده‌، بزرگ کرده است.
او می‌گوید: «شریف سه ماه در شکمم بود که پدرش را حفیظ‌الله امین کشت. در آن زمان درست سه سال از عروسی ما می‌گذشت و پسر اولی‌ام یک‌ساله بود. شریف روی پدر را ندید. با دو پسرم بسیار روز‌های سختی را گذشتاندم تا آنان را به جامعه، سالم تقدیم کردم.»
او از خاطرات زندگی‌اش یاد می‌کند: «پسرم را به بسیار سختی از فروش تخم مرغ، کلان کرده و برایش [زمینه] تحصیل [فراهم] کردم، اما به چه آسانی شهید شد. آن زمان چند تا مرغ داشتم و تخم‌های‌شان را به مشکل جمع می‌کردم و بعد به فروش می‌رساندم و برای این دو فرزندم غذا، لباس، کتاب، کتابچه و قلم تهیه می‌کردم، تا روزی نام پدر را زنده نگهدارند. آن زمان در شدت گرمای تابستان که همه بعد از ظهر به خواب می‌رفتند، اما من پشم می‌ریسیدم، گندم درو می‌کردم، ولی افسوس! به همین روز او را بزرگ کرده بودم که شهید شود؟»
سیما از بدترین خاطره‌اش می‌گوید: «بدترین خاطره‌ای که از چگونگی محرومیت زندگی احمد‌شریف در ذهن دارم، این است که روزی عروسی می‌رفتیم، احمد‌شریف بوت نداشت که بپوشد، من در کلوش‌هایم پارچه‌های تکه را گذاشتم تا برابر پایش شود و سپس راهی محفل عروسی شدیم. این خاطره هر لحظه بعد از مرگش در خاطرم زنده شده و اذیتم می‌کند. مثل این خاطره‌ها خاطرات زیادی از محرومیت‌های زندگی دارم که هر کدامش داغی را بر دلم گذاشته است.»
گریه سیما اوج گرفت و با ناامیدی گفت: «وقتی جسد پسرم را آوردند، نتوانستم برای آخرین بار روی پسرم را ببینم. خیلی سخت است. شب‌ها وقتی یادم می‌آید، دلم آتش می‌گیرد، بالشت را به روی شکمم می‌گذارم و فشار می‌دهم تا اندکی آرام شوم، به شکمم چنگ می‌زنم تا آتش را بیرون کنم، اما نمی‌شود. بعد با صدای بلند به گریه می‌افتم.»
احمد‌شریف 37 سال داشت، تحصیل سال اول ماستری‌اش را سپری می‌کرد. سه سال از ازدواجش می‌گذرد، دخترش دو‌ساله است و خانمش طفل هشت‌ماهه در بطن دارد.
این مادر درد‌دیده می‌گوید که پسرش از دانشگاه در رشته اقتصاد فارغ شد و مصروف فراگیری دوره ماستری‌اش بود، او به تاز‌گی در وزارت معارف وظیفه گرفت، ولی هیچ‌گاه نتوانست اولین معاشش را به‌دست بیاورد و در حادثه دهمزنگ شهید شد.
سیما از آرزوهای فرزند شهیدش یاد کرده و می‌گوید که شریف آرزو داشت که مردم به عدالت و آزادی برسند و همه اقوام به زندگی مساویانه و مرفه برسند.
او می‌افزاید: «جای افتخار است که پسرم با آن‌‌که پدر نداشت، زندگی خراب داشتیم، در راه آزادی شهید شد. پسرم را با آن‌که در محرومیت کلان کردم، هزاران بار شکر که بار دوش جامعه و دولت نبود. هزاران بار شکر که بچه‌هایم در زیر پل نمرد، در راه دزدی نمرد، در راه بی‌ناموسی نمرد، بلکه در راه حق مرد.»
او در حالی که می‌گریست، گفت: «روزانه صدها جوان به زیر خاک می‌روند. دولت خوب‌ترین و بهترین جوان‌های تحصیل‌کرده را از دست می‌دهد و هیچ در فکر این جوان‌های تحصیل‌کرده نیست.»
وقتی پرسیدم پیامت چیست و از دولت چه می‌خواهی؟ گفت: «برای کی بگویم، چه بگویم، زمانی‌که مسوول مرگ پسرم خود مسوولان است، پس از آنان چه بخواهم؟ اصلا این امید و آرزو را ندارم که پای کثیف‌شان را به دروازه‌ام بگذارند و ما را یاد کنند و یا کمک کنند.»
او می‌افزاید: «هر کدام از این خاین‌ها پشت دروازه‌های مردم مظلوم و نادار می‌دویدند که رای به‌دست بیاورند، ولی حالا این دولت همین رقم مردم را سپر می‌سازد و ظلم می‌کند. مقصر اصلی همین سیاستمدار‌ها هستند که مردم را بازیچه قرار می‌دهند. حق رای‌دادن مردم برای این نامردان همین است؟ دولت مثل پدر است، ولی مردم و ملت بی‌پدر شده‌اند.
سلسله حرف‌های سیما با ورود پنج- شش زن که به فاتحه نزد او آمده بودند، ‌قطع شد و ناگزیر با او خداحافظی کرده و از خانه ماتم‌زده‌اش بیرون شدم.
احمد‌شریف به تاریخ دوم اسد سال روان، در اثر حمله انتحاری که در منطقه دهمزنگ کابل در میان هواداران جنبش روشنایی رخ داد،‌ کشته شد.
در این رویداد بیش از هشتاد تن کشته و نزدیک به 300 تن دیگر در این رویداد زخم برداشتند.

  پربازدید ترین