• پنج شنبه, 09 حمل 1403
    خبرگزاری افغان ایرکا

گفته های پدر این کودک؛ نهایت دردناک!

گفته های پدر این کودک؛ نهایت دردناک!

در محفل عروسی نشسته بودم ، عروسی یکی از نزدیکان ما بود ، دلم گواهی بدی میداد با خود میگفتم خداوند این شب را بخیر بگذراند.
پسر کوچکم که 5 سال عمر داشت نزدم امد و میخواست برایش جوس بخرم ، چند بار با صدا بلند گفت:
پدر !
پدر !
پدر جان !
گفتم جان پدر بگو
گفت : برایم جوس بخر
دستش را در جیبم برد و با ناز کودکانه اش خود را در اغوشم تنگتر و نزدیک تر ساخت و در این هنگام صدایی دلخراشی بلند شده و انفجار شد ، نفهمیدم و بهوش به زمین افتیدم ، چشم را باز کردم فریاد زنان و مردان بود در یک لحظه نفهمیدم چی صورت گرفته گیچ بودم همینکه به فکر شدم احساس درد شدید از ناحیه پاهایم کردم یک بار متوجه شدم مرا در امبولانس انداخته اند و یک پایم بسیار شدید زخم برداشته بود ، پسرم بیادم امد و فریاد زدم قاسم ! قاسم کجاست؟
اما انقدر فریاد زنان و کودکان فضا را گرفته بود که کسی کمتر میتوانست صدایم را بشنود ، درد شدید پا هم مرا بیچاره ساخته بود و نمیتوانستم خود را حرکت بدهم و در این هنگام یادم امد که هنگام انفجار قاسم در اغوشم بود ، فریاد زدم قاسم ! گریه مجالم نمیداد و درد را فراموش کردم به زحمت خود را بلند کردم و اطراف را دیدم ، همه جا شهید و زخمی بود ، همه جا خون انسان ها بود ، اطفال در خون میتپیدند ، زنان و مادران فرزندان شان را صدا میزند و بر سروصورت خود میزدند ومن در پی گمشده یی خود قاسم بودم .
احساس کردم در بغلم چیزی غریبی است ، دست بردم تا لمس کنم اما کاش چنین نمیکردم ، ان توته جگرم بود ، پاره تنم بود ، عضو بدن گمشده ام بود
بلی ان دست قاسم بود که قطع شده بود همچنان بر جیب ام اویزان مانده
تحمل کرده نتوانستم و با فریادی از هوش رفتم نمیدانم چند ساعتی بی هوش بودم زمانیکه بهوش امدم در شفاخانه بودم ، پاهای ، صورتم ، قسمت های از دستم زخم برداشته و همه را داکتران بسته بودند اما از قاسم احوال نبود ، فریاد زدم پسرم ، پسرم قاسم کجاست ، یکی از نزدیکان ما امد و اشک در چشمانش جاری بود و میگریست ، گفت : قاسم کشت اخرتت شد.

  پربازدید ترین