• سه شنبه, 04 ثور 1403
    خبرگزاری افغان ایرکا

شهید علامه بلخی؛ بصیرت در اندیشه و شجاعت در عمل/ اعتراف تلخ عبدالحکیم خان والی پیشین کابل و عضو هیئت بازجویی از علامه بلخی و یارانش

شهید علامه بلخی؛ بصیرت در اندیشه و شجاعت در عمل/ اعتراف تلخ عبدالحکیم خان والی پیشین کابل و عضو هیئت بازجویی از علامه بلخی و یارانش

تبصره: گاهی خواندن یک متن کوتاه همانند خواندن کتاب قطوری است که می تواند عمق عجیبی در میزان درک و دانش آدم ایجاد کند. وجود متن‌هایی از این دست در زمانه ی کنونی که فرصت خواندن به دلایل مختلف از جمله تعدد منابع  کمتر شده است، غنیمت بزرگی است.

روز تشییع پرشکوه جنازه علامه بلخی، شخصی مرحوم عبدالحکیم خان والی پیشین کابل را می بیند که بی اختیار اشک می ریزد. او تعجب می کند و در فرصت مناسب از والی علت گریه اش را می پرسد. والی می گوید که از روزی که عضو هیئت بازجویی علامه بلخی بودم، به این سید بزرگوار به شدت علاقمند شدم. من از طرف شاه محمود خان  صدر اعظم مامور شده بودم که همراه غلام مجتبی جان رئیس تفتیش دیوان محاسبات و آصف خان رئیس امنیت کابل از علامه بلخی و یارانش بازجویی کنیم.

در زیر زمین ساختمان ولایت میزی گذاشته بودند و ما اطراف آن نشسته بودیم که آقای بلخی را برای بازجویی آوردند. ایشان بسیار آرام و راحت آمد و روی صندلی نشست. محمد آصف خان درآغاز بازجویی با لحنی تند خطاب به علامه بلخی گفت: بی شرف! تو می خواستی علیه دولت قیام کنی؟ تو رهبر این کودتا بودی؟ تو می خواستی اعلیحضرت را بکشی؟ صدر اعظم را بکشی و دولت را سرنگون کنی؟ آقا بلافاصله بلند شد و با مشت چنان محکم بردهان رئیس امنیت کوبید که به زمین خورد. بعد که ما کمک کردیم و اورا از زمین بلند کردیم و اوضاع عادی شد، رئیس امنیت سوگند یاد کرد  که آقا را می کشد.

سپس آقای بلخی به آرامی به ما گفت، اجازه دهید یک جمله حرف بزنم. بعد رو کرد به رئیس امنیت و گفت شما می توانید مرا بکشید اما هرگز اجازه نمی دهم به من توهین کنید. وظیفه شما این است که از من بازجویی کنید. شما سوال کنید و من جواب می دهم. بله، من می خواستم در افغانستان انقلاب کنم، این دولت استبدادی و خائن به ملت را سرنگون و به جای آن یک حکومت جمهوری اسلامی برقرار نمایم. شاه را بکشم و آن کله طاسش را زیر پاهایم له کنم. شما سران مملکت مزدور و خائن، فاسد و جاهل به بند کشدید. این کشور را بد بخت کردید. فقر و بیچارگی را برای این جامعه آوردید. بله، من می خواستم سران شما را بکشم و کله شان را زیر پایم بگذارم و یک ملت را از بردگی شما نجات دهم. به خدا قسم اگر بار دیگر به من توهین کنی، چنان بزنم که نتوانی دوباره از جایت بلند شوی.

آصف خان رئیس امنیت را از جایش بلند کردم و به او گفتم وظیفه ما بازجویی است و حق نداریم به کسی توهین کنیم. آن هم کسی که خودش همه چیز را می گوید. این بار، من رفتم و پهلوی آقای بلخی نشستم. رئیس امنیت در جای من نشست و شروع کرد به سوال کردن ولی دیگر جرآت توهین نداشت. آقای بلخی شجاعانه به همه چیز اعتراف کرد. ولی از لو دادن اسامی دوستان و همکارانش خود داری کرد. من از همان روز باور کردم که آقای بلخی سید و اولاد پیامبر(ص) است. آن چه که در تاریخ ازشجاعت و شهامت  فرزندان و نوادگان پیامبر اسلام خوانده بودم با چشم سر دیدم. بنابراین در مراسم خاک سپاری چنین مردی چگونه می توانسم گریه نکنم؟!"
◄ برگرفته از مجله شاهد یاران

تبصره: جامعه ما هنوز درگیر طاعون کشنده و طاغوت ویرانگری است که بلخی به خوبی آن را شناخت و با آن به مبارزه برخواست، اما آن چه ما همواره پس از بلخی از فقدان آن رنج می‏بریم وجود قائدی چون بلخی است.

نویسنده استاد سید روح الله هاشمی

  پربازدید ترین