• شنبه, 01 ثور 1403
    خبرگزاری افغان ایرکا

سفر یک شهروند عادی از کابل به دایکندی

سفر یک شهروند عادی از کابل به دایکندی

نصرالله گوهری
ساعت 3 ظهر بود. باران نم‌نم می‌بارید و گرد و غبار کابل را شست‌وشو می‌داد. راننده گفت کم‌کم آماده حرکت شوید. حس عجیبی داشتم، متناقض و مبهم. ترک محیطی که با تمام زشتی‌هایش دوست داشتم، و رفتن به‌سوی یک آینده‌ی نامعلوم. خب، گاهی یا شاید همیشه مجبوریم به ساز روزگار برقصیم، حتا اگر مخالف بنوازد. تازه یک هفته می‌شد از دایکندی به کابل رسیده بودم که دوباره به دایکندی بر می‌گشتم.

دروازه سرای باز شد و موتر حرکت کرد. باران هم تند می‌بارید. قطره‌هایش روی شیشه‌های موتر می‌رقصیدند. غبار ناشی از گرمی و سردی همچون بغضِ گلویم می‌نمودند. جاده‌های مزدحم شهر را یکی پس از دیگری پشت سر ‌گذاشتیم. تایرهای موتر خلاف عقربه‌ی خواست من می‌چرخید و مرا به دوردست‌ها پرتاب می‌کرد.

سه‌ ساعت طول کشید تا از کوته‌سنگی به سر کوتل خیرخانه رسیدیم. اکنون ساعت شش عصر بود و جلوه‌های غروب غم‌انگیز روی کابل و دل من پرده می‌کشید. کم‌کم باورم شد که کابل را با تمام خاطرات و تعلقات عاطفی‌ام ترک می‌کنم. ولسوالی‌های شمال کابل را با یأس و دلهره طی کردم. هیچ‌چیزی به دلم چنگ نمی‌زد. نه موسیقی و نه باران و نه غروب آفتاب. روی صندلی لمیدم و از پنجره به مسیر نامعلوم زل ‌زدم. نمی‌دانستم در تقلای چه هستم. فقط سعی می‌کردم بر اضطرابم غلبه کنم. وقتی به دروازه پروان رسیدیم هوا خیلی تاریک شد. دیگر حال‌وهوای مسافرت مرا کامل درنوردید. وضعم کمی دگرگون شد. رهایی از آن‌چه به گذشته تبدیل می‌شد و امید به آن‌چه در انتظارم بود. با عبور از شهر چاریکار مسیر خطیر غوربند را در پیش گرفتیم. محض احتیاط نگاهی به موبایلم انداختم و تمام آن‌چه را که اسباب خطر حساب می‌شد پاک کردم. خیالم از بابت حضور احتمالی طالبان راحت شد. تابلیت ضد موتر گرفتگی خورده بودم، خواب روی پلک‌هایم سنگینی می‌کرد. سرم را گذاشتم که بخوابم. ناگهان صدایی شنیدم که با خشم و جدیت ادا شد: « تکان نخورید!» «چراغ را خاموش کن!» «زود پایین شوید!» دیدم که چهار نفر مسلح با یونیفورم ارتش اطراف موتر را محاصره کرده و کرولایی که دقیق یادم نیست چند نفر داخلش بود در گوشه‌ی سرک ایستاد است. موتر دیگری را دیدم که حرکت کرد و رفت. موبایلم را از چارچ کشیدم و گذاشتم در جیبم. فهمیدم ماجرا چیست. نخواستم جایی پنهان کنم.

کسانی را که تا لحظه‌ی پیش تصور می‌کردم نیروی ارتش هستند و چک‌پاینت دارند، اشخاص متفاوتی از آب درآمدند؛ گرگ در لباس گوسفند. راننده از سراسیمگی نتوانست به سرعت چراغ را خاموش کند. میل تفنگ را از پنجره روی سینه‌اش گذاشت و شنیدم که با تته‌پته گفت: «چشم قومندان. امیالی خاموش می‌کنم.» من هنوز کامل پایین نشده بودم، یک پایم روی زمین و دیگرش داخل موتر بود که به جیب‌هایم دست برد. هر آن‌چه به دستش آمد برداشت. خودش داخل موتر جهید. پایین شدم. همه‌ی ما را ردیف ایستاد کردند و شروع کرد به وارسی‌کردن زیر و بم اندام ما. چنان خشن تلاشی می‌کردند که انگار می‌خواهند مادرزاد ما را از بیخ و بن بکنند. یک نفر داخل موتر را و سه نفر دیگر ما را تلاشی می‌کردند. دو نفر با اسلحه‌های آماده شلیک، نظارت می‌کردند. کار از ترس گذشته بود. دچار نوعی دست‌وپا چلفتیگی و هواس‌پرتی شده‌بودم. همه‌چیز انگار مثل برق از پیش چشمانم می‌گذشتند. روی هیچ‌چیز تمرکز نمی‌توانستم. صرف یادم می‌آید که گفتم «همه‌چیزم را گرفت دیگر چه می‌خواهی؟» توجهی نکرد و دست از تقلا برنداشت تا این‌که مطمئن شد چیزی ندارم. چیزی نگفت و رفت طرف راننده. دیدم که واسکت او را درآورد. وقتی راننده ملتمسانه گفت «اسنادهایم را نگیر» با میل تفنگ روبه‌رو شد و لگد محکم در شکمش زد. سکوت کرد و چیزی نگفت. من نیز بدون اندک تحرک نگاه می‌کردم که دیگران را چطور لت می‌کنند و کت‌های‌شان را درمی‌آورند که از پشت با میل تفنگ ضربه‌ی محکم در سمت راست ستون فقراتم کوبید. کنترلم را از دست دادم اما زود بر خودم مسلط شدم. عاجزانه گفتم‌ «نزن لطفا‍!» هنوز کارشان با ما ختم نشده بود که موتر دیگر از راه رسید. به ما دستور حرکت و به آن‌ها دستور ایست دادند. هیچ نفهمیدم چگونه خودم را در موتر رساندم. وقتی همه سوار شدیم راننده می‌گوید «قومندان صاحب اجازه است که موتره داغ کنم؟» از یک جهت دلهره و ترس و حس تلخ وداع با تمام خاطرات و یادداشت‌هایی که در موبایلم بود و از جهت دیگر حرکات و سخنان مضحک راننده خنده‌دار بود، اما ما کجا و حس‌وحال خنده کجا! حرکت کردیم.

سکوت سهمگین حاکم بود. هنوز صد متر از محل حادثه دور نشده بودیم که صدای فیر شنیده شد. اندکی بعد کرولای سیاه با سرعت از ما سبقت گرفت. کمی بالاتر پوسته بود. وقتی در پوسته رسیدیم دیدیم که یکی روی برف خوابیده و سراپایش پر از خون است. پایین شدم. دویدم طرف کرولا. روی صندلی عقبی خون ایستاد بود و یک پسر جوان دستش با دستمال بسته از شدت درد به‌خود می‌پیچید. غرق در خون بود. طرف کسی‌ که روی زمین افتاده بود رفتم. پارگی گوشت زیر بغل و ساق دستش توجهم را جلب کرد. حتا کسی زخم‌هایش را نبسته بود. با شال گردنم دستش را بستم اما زیر بغلش امکان نداشت. داشت زیاد خون ضایع می‌کرد. دزدی را فراموش کردیم، به فکر زخمی‌ها بودیم. وقتی از پولیس خواستیم که کاری کند، گفت «از این کارها زیاد میشه. به راه‌تان بروید بخیر.» زخمی را داخل موتر انداخت و حرکت کرد. ما هم سوار شدیم.

شلیک در حالی رخ می‌دهد که کرولا از دستور ایست سرپیچی نموده و فرار می‌کند. گلوله در سمت راست بالاتر از تایر عقب خورده بود و هردو سرنشین عقبی را نشانه گرفته از زیر شیشه دروازه چپ عقبی بیرون شده بود. زخمی‌ها ظاهرا سطحی بود اما زیاد خون ضایع می‌کردند. هرچه آمدیم از کرولا خبری نبود. برف مسیرش را کور می‌کرد. برف در حدی شدید می‌بارید که سرک قابل تشخیص نبود. احساس می‌کردیم روی قطرات برف در هوا حرکت می‌کنیم. لحظاتی را متوقف کردیم تا این‌که از شدت بارش برف کاسته شد. دوباره حرکت کردیم. حالا خیال ما کمی راحت‌تر شد و شروع کردیم به اما و اگرها: «اگر وقتی از کابل حرکت کردیم صلوات می‌گفتیم… »، «اگر در سرای شمالی پولیس ترافیک توقیف ما نمی‌کرد… »، (پولیس به‌دلیل انقضای تاریخ جوازسیر مارا در حدود نیم ساعت توقف داد تا این‌که با 200 افغانی رشوه و ده‌ها عذر و نیاز دیگر از دادن پارچه ابا ورزید) «اگر در چاریکار راه گم نمی‌کردیم… »، «اگر در پل متک دنبال آمپتری دکان به دکان نمی‌رفتیم…»، «خرگوش از سر راه ما رد شد»… . خلاصه این‌که تمام این‌ها تقلایی بود برای فرار از زمان حادثه. اما کسی به این فکر نمی‌کرد که تمام این اتفاقات دست‌به‌دست هم دادند تا مارا وارد یک اتفاق دیگری کند؛ اتفاقی‌که حتا در کوچه بغلی ارگ یک امر عادی است چه رسد به یک گوشه‌ی دورافتاده، در دره غوربند در یک قدمی پوسته پولیس. در حقیقت با این‌که همه‌چیز را بدون سروصدا تقدیم دزدان کردیم حیات‌مان را بیمه نمودیم. گلوله می‌توانست سر آن دو نفر را نشانه بگیرد. ما نیز از آن‌ها برتری نداشتیم. من اما آن زمان حوصله‌ی هیچ‌چیزی را نداشتم، از شدت درد به خود می‌پیچیدم و نفسم بند می‌آمد. ضربه به قبرغه‌ام آسیب جدی وارد کرده بود. راننده هم چیزی نمی‌گفت جز این‌که حسرت اسناد موترش را بخورد. به قیمت یک‌ونیم لک خریداری کرده بود.

به‌هرحال، از صحت‌مندی‌مان تا حد نیاز اطلاع‌رسانی کردیم که مبادا کسی نگران شود. از قضا یک تیلفون در اختیار داشتیم. صندلی سوم خالی بود. فقط یک نفر سرنشین داشت. نمی‌دانم ایشان چه‌وقت به خواب می‌رود اما زمانی بیدار می‌شود که ما در مورد حادثه صحبت می‌کنیم و او هیچ‌چیزی نمی‌داند. به خواب که می‌رود صندلی چون فنرش خراب بود بالایش خم می‌شود، در حدی که او را از دید دزدان مخفی می‌سازد. از طریق تیلفون او اطلاع‌رسانی کردیم. از این بابت نگرانی ما برطرف شد اما آینده‌ی خطرناک‌تری در انتظار ما بود. عقربه تیل موتر کاهش صفری را نشان می‌داد و ما فقط هزار افغانی داشتیم اما نمی‌دانستیم در کجاییم و بازار کجاست. انگار در یک کویر بی‌پایان رها شده باشیم. راننده بار اولش بود که از غوربند می‌رفت و ما هم شناخت درست نداشتیم. بارش برف هم که هرلحظه شدیدتر می‌شد. با ترس‌ولرز پیش می‌رفتیم که به یک بازار رسیدیم؛ بازار شیخ‌علی بود. هزار افغانی را تیل انداختیم. یکی از ما هزار افغانی پولی را که داشته در صحنه‌ی دزدی در زیر کلاهش می‌گذارد تا باشد که مارا از یک مصیبت کلان نجات دهد.

ساعت ده شب بود. تشویش گرسنگی خود را نداشتیم. به راه‌مان ادامه دادیم. ساعت دوازده به بامیان رسیدیم. در سرای یک هوتل پیاده شدیم. گفت صرف کباب کوبیده دارد اما وقتی ماجرا را فهمید منکر شد. لذا قطع‌امید کردیم. سخن نیچه یادم آمد: «هر آن‌چه نکشدم نیرومندترم می‌کند.» دزد نکشت. موتر از سرک منحرف نشد. پس گرسنکی به هیچ‌وجه کشته نمی‌تواند. به راننده گفتم حرکت کن که برویم. سرک بامیان و یکاولنگ زیاد یخبندان شده بود. با خطرات زیاد سه‌ ساعت طول کشید تا به یکاولنگ رسیدیم. تا صبح در هوتل خوابیدیم، صاحب هوتل از آشناهای ما بود. از بابت چای صبح خیال ما راحت شد و همین‌طور تیل موتر. صبح وقتی ماجرا را با آب‌وتاب روایت کردیم همه به وجد آمده بودند. امیدوار بودم که چای صبح را مهمان هوتلی می‌باشیم اما نمی‌دانستم که روز بد برادر ندارد. به‌هرحال، هوتلی مقداری پول قرض داد که پول چایش را حساب کردیم و موتر را هم تیل زدیم. به راه‌مان ادامه دادیم… . سفر یک شهروند عادی در شاهراه‌های افغانستان همین‌گونه است!

  پربازدید ترین