• جمعه, 31 حمل 1403
    خبرگزاری افغان ایرکا

وقتی قرار است دختر به دنیا بیاوری

وقتی قرار است دختر به دنیا بیاوری

مثل هر دختر دیگری، به فردایی می‌اندیشید که روزی مرد زندگی‌اش، از راه می‌رسد و دستش را گرفته به سوی افق‌های روشن خواهد برد اما هرگز در تصورش نمی‌گنجید که این فرد روزی باعث شود تا او تصمیم بگیرد که به زندگی‌اش پایان دهد.
عروس جوان می‌گوید: «باردار نمی‌شدم. چهار سال انتظار کشیدم. همواره منتظر لحظه‌یی بودم که خبر مادرشدنم را از پرستاری بشنوم. در این مدت، طعنه‌ها و کنایه‌های زیادی شنیدم. یکی از روزها همراه مادرشوهرم به شفاخانه‌یی نزدیک به محل زندگی‌مان رفتیم. به صورت غیرمنتظره، درست در روزهایی که اندک اندک تسلیم ناامیدی می‌شدم، پس از کامل‌شدن معاینات، داکتر، مژده‌ی مادرشدنم را داد. آن روز در خوشحالی بی‌حدوحصری غرق بودم اما داکتر به من و مادرشوهرم گفت که فرزندم دختر است. برایم اهمیتی نداشت. از این که مادر می‌شدم، احساس قشنگی داشتم اما این شادمانی دیری نپایید. شوهرم با من تماس گرفت و گفت که نه مرا می‌خواهد و نه دخترم را.»
پس از تشخیص جنسیت جنین، شوهر عاقله که در خارج از کشور زندگی می‌کند، به خانواده‌اش دستور می‌دهد که همسرش را به خانه‌ی پدرش تحویل دهند. عاقله، مثل روزهای دیگر، صبحگاه را با آماده‌کردن صبحانه و پختن نان‌های تنوری آغاز می‌کند؛ کاری که یکی از وظایف عروس‌ها در اغلب خانواده‌های افغان است. عاقله می‌گوید زمانی که همه‌ی اعضای خانواده صبحانه خوردند و او هنوز صبحانه نخورده بود، در حال اتوکشیدن لباس‌ها و آماده‌کردن غذا برای فرزندان برادرهمسرش بوده که مادرشوهرش به سراغ او می‌آید. «تو را به خانه‌ی پدرت می‌بریم. حال مادرت خوش نیست و باید به دیدنش بروی.» عاقله آماده می‌شود و با چند تن از اعضای خانواده و اقوام همسرش، به خانه‌ی پدرش می‌رود. مردهایی که او را همراهی می‌کردند، به‌شمول برادرشوهرش، به او می‌گویند که دیگر برای همیشه در خانه‌ی پدرش خواهد ماند. «این دستور شوهرت است. ما تو و دخترت را نمی‌خواهیم.»
پس از چهارسال انتظار خسته‌کننده برای مادرشدن، طردشدن از خانواده‌ی شوهر به‌دلیل جنسیت جنین، برای عروس جوان، پیامدی به بزرگی ریختن آوار مصیبت و غم بر زندگی‌اش داشت. جهانش، به یک‌باره، تاریک می‌نمود. او، شب‌ها را با گریه و اندوه به روز می‌رساند و روزها را به شب.
رورزهای تلخ و اندوه یکی پی دیگری می‌گذرد و چنین می‌نماید که عاقله پا به ‌پای زمان، زیر فشار ناشی از این اتفاق دشوار، پیر و پیرتر می‌شود. اشک، ناله و ناامیدی، خلاصه‌ی زندگی او را تعریف می‌کند. مادر عاقله، تنها کسی است که نگرانی‌ها و دردهای دخترش را می‌تواند درک کند. عروس جوان و رنج دیده، دردهایش را با مادرش، تقسیم می‌کند.
پس از مدتی، این نگرانی‌فزاینده، اکنون به ترس و وحشتی جدی تبدیل می‌شود. مادر نگران، با‌دنبال کردن دخترش، سعی می‌کند از او مواظبت کند. به نقل از مادرش، عاقله، روزی به حمام می‌رود و استحمامش دیرتر از حد معمول طول می‌کشد. «وقتی وارد حمام شدم، از سرش خون می‌چکید.» خانواده‌اش متوجه می‌شوند که دختر جوان‌شان، اقدام به خودکشی کرده و سرش را با تیغ بریده است. او را بلافاصله به شفاخانه منتقل کرده و سرانجام عاقله نجات می‌یابد.
این نوعروس می‌گوید که بارها برای خودکشی، راه‌های مختلفی را امتحان کرده اما در هیچ نوبت، موفق نشده است: «تمام لحظه‌های زندگی‌ام در آن برهه، از این کابوس‌ها پر شده بود. خواب‌هایم کابوس، بیداری‌ام هم کابوس…»
عاقله، در میانه‌ی مرگ و زندگی، رکاب می‌زند تا سرانجام روزی می‌رسد که نوزداش به دنیا می‌آید. مادر و برادرش، او را به شفاخانه می‌برند و به خانواده‌ی شوهرش هم خبر می‌دهند. پس از روزهای پرمشقت و سختی، اینک روزگاران خوش، با معجزه‌ی غیرمنتظره‌یی، از راه می‌رسد؛ پرستار با نوزاد پسری در آغوش، به سراغ مادرشوهرش می‌رود. برخلاف تشخیص جنسیت جنین -که به طردشدن عروس جوان از خانواده‌ی همسرش انجامید- نوزاد پسر به دنیای تاریک مادرش، روشنایی دیگرگون‌کننده‌یی می‌تاباند. آن قدر روشن که مادرش را از چند قدمی مرگ و نابودی نجات می‌دهد. پدر نوزاد، از استرالیا به خانواده‌اش تماس می‌گیرد و از آن‌ها می‌خواهد که همسر و فرزندش را با احترام به خانه برگردانند و لوازم مورد نیاز را برای شان فراهم کنند.
عاقله می‌گوید که نمی‌توانست باور کند که با آن اتفاق غیرمنتظره، اکنون زندگی دوباره به او لبخند می‌زده است. «شوهرم پس از 9 ماه که از خانواده‌اش طردم کرده بود، به من تماس گرفت. در صدایش، شرمی آشکار حس می‌کردم. گپ زدیم. هر دو بسیار خوشحال بودیم. پس از آن، چند بار در روز تماس می‌گیرد و احوال من و فرزندش را می‌پرسد.»
نوزادی که زندگی مادرش را از خودکشی به چشم‌اندازی جدید و امیدبخش تغییر مسیر داد، بسیار ضعیف و ناتوان است. به نقل از مادرش، او پس از تولد، فقط یک کیلو وزن داشت: «در طول 9 ماهی که باردار بودم، به دلیل وضعیت روحی وخیمی که داشتم، نمی‌توانستم به تغذیه‌ام توجه کنم. گاهی حتا نمی‌توانستم غذا بخورم.»

  پربازدید ترین