• شنبه, 01 ثور 1403
    خبرگزاری افغان ایرکا

داستان تلخ یک دخترخانم 16ساله دایکندی

داستان تلخ یک دخترخانم 16ساله دایکندی

بامداد یک پاییز سرد از خواب برخواستم هوا سرد بود، ومن همچنان خسته مانده دلتنگ بودم رفتم کنار پنجره پرده اتاقم را بالا زدم تا چشمم به بیرون افتاد دیدم، کمک کمک برف باریده و زمین را سفید پوش کرده تا چشمم به کوهها افتاد دیدم کوهها قشنگ نیلی هم پیراهن سفید برتن کرده است، و خورشید تازه طلوع کرده و روی کوههای سفید پوش تابیده جلا های رنگارنگی را تماشا می کنم، منظره ای زیبای دارم می بینم هرچند تشنه؛ گرسنه ام ولی دل کنده نمیتوانم از منظره زیبا دقیقه ها همین طور به منظره زیبا می دیدم، اخ کمی یخم گرفته بود، ولی دل کنده نمی توانستم از این منظره زیبا ولی مجبور بودم که باید چای می خوردم دنبال سوژه می گشتم تا گزارش تهیه کنم، آمدم روی بسترم نشستم پرده اتاقم را نه گشودم، آخر نمی شد منظره زیبا را از پیش چشمانم دور کنم در اتاق تک تک شد دیدم خواهر خوردم چای آورده است، چای را گرفتم صبحانه ای من بیشتر از توته کیک کمی بریده ای از نان نیست، با عجله صبحانه را نوش جان کردم، خواهرم لباس گرم ودیگر لازم هایم را آورد تابپوشم دنبال وظیفه هر روز ام بروم، هیچ سوژه ای در ذهنم نبود، من امروز تصادفی غیر منتظره وارد شهر می شدم هیچ چیز را نمی فهمیدم! تنها فقط احساس سرور؛ و شادی در روح ام گیره خورده بوده با دیدن منظره ای خالق العاده صبح.

سر انجام لباس ام را برتن کردم وسایل هایم را بر داشتم روانه شهر شدم درمیان راه درختان بادام وباغ بودند باد های نرم ملایم درختان را تکان تکان می دادن از اینکه اولین برف باری در پاییز امسال بود، و زمان ریزش برگ درختان نیز بود برگ های درختان از وزش باد نرم ملایم روی برف منظره زیبای دیگری خلق کرده بود، برگ های باغ روی برف نقش قلب را ترسیم کرده بود، از طرف دیگر جیغگ جیغگ مرغ ها، قشنگی و ساز سرود منظره ای زیبا نیلی را دو برابر دلنشین کرده بود، چند دقیقه ای آنجا نشستم تا از این وضعیت لذت ببرم، همین طور از آسمان صدای های مختلف جیغگ جیغگ مرغان را به گوشم می شنیدم، رو به آسمان کردم دیدم از آسمان دسته؛ دسته مرغان با صدای های مختلف در این هوای سرد پاییز از بالای سرم رد می شود، لحظه ای همین طور سکوت و در فکر فرو رفتم، و از خودم پرسیدم؟ آخر این مرغان ناله کنان به کجا می رود، جواب سوالم را یافتم که دیگر هوای نیلی سرد شده مرغان دیگر از این شهر بار سفر می بندد، تا جای گرم را برای ادامه ی زندگی شان پیدا کند، از جایم بر خواستم روانه شهر شدم همین طور که به راه ام روان بودم، خیال پردازی های می کردم در ذهنم، با خودم می گفتم که شاید همه فردا یا پس فردا مایی که انسانم نیز از این شهر بار سفر ببندیم و برویم برای همیشه!

خلاصه اینکه در حومه های از شهر رسیدم هوا سرد بود، ومن همچنان احساس خستگی می کردم ولی از اینکه جای نشستن نبود کوشش می کردم تا خودم را به مقصد که تعین کرده بودم که همانا داخل چوک گل بادام بود برسانم، هوای سرد خستگی زیاد زمان فکر کردن به سوژه یابی را برایم نمی داد، همین طور آهسته پیوسته قدم بر می داشتم تا اینکه داخل چوک به مقصد تعیین شده خودم رسیدم، داخل چوک روی چوکی نشستم، فضای چوک همچنان قشنگ زیبا شده بود گل ها از شدت سرما از بوته هایش کنده شده بود، و روی برف ها این طرف وآنطرف رقص داشتن، فضای چوک زیبا بود ولی این طرف آنطرف سیل داشتم در حومه و داخل چوک کسی دیده نمی شد ، فکر می کردم تنها منم اینجا، سیگار را روشن کردم، همین طور که سیگار م را دود می کردم ناگهان در میان دود خیره دیدم پدری پیر و دختر خانم خورد را که در کنج از چوک نشسته است، دستان شانرا روی یکدیگرش ماساژ می دهد، احساس کردم که مسافر نا بلد است، جای را ندیده است باید کمک شان کنم، آهسته قدم زده نزدیک شان شدم، حدس می زدم که اونا یخ کرده وقتی در چند قدیمی شان قرار گرفتم دیدم از شدت سرما می لرزید، سلام کردم بعد از احوال پرسی گفتم کاکا اینجا در این هوای سرد چه می کنی؟ پیره مرد در حالیکه بامن خیره می دید گفت: حالا خوب شده، شب خیلی سرد بود من و دخترم نزدیک بود از شدت سرما بمیریم امشب اینجا،.. دیدم کنار پیره دخترک خوش رو با چشمان بادامی ولی پر از بغض نشسته است دختر حدود 16 سال بالا سن نداشت او همچنان در کنار پدرش از شدت سرما می لرزید.

وای خدای من برای من این غیر قابل باور بود که مرد شب را اینجا گذرانده، گفتم کاکا چرا هوتل نرفتید از کجا هستید؟ مشکل تان چیست؟ پیره مرد در حالیکه از گونه هایش اشگ جاری بود گفت: از ولسوالی (..ا .. )هستم، پول که آورده بودم خلاص شده است شب خجالت کشیدیم که به هوتل برویم چون پول نداشتم کرایه اتاق همچنان.

آصف نام( مستعار) گفت چند روز است از ولسوالی( .ا...) اینجا هستیم ریاست ثارنوالی هر روز مارا اداره به اداره روان می کند ، و از سوی هم دیگر زیر تهدید سخت دشمن هستیم که هر روز مارا تهدید به مرگ می کند خانه هم رفته نمی توانم و اینجا هم هیچ کار ما معلوم نیست، گفتم اصلا مشکل تان در اینجا چیست؟ پیره مرد خیره به من می دید گفت بچم شما چه کاره هستید؟ وظیفه تان چیست؟ گفتم کاکا خبر نگار هستم لبخند زد گفت: عجیب است ، شاید رو برو شدن من با این مرد تصادفی بود ولی او هزاران شکوه بر دل داشت ولی همراز نداشت که بگوید، آصف می شرمید که برایم بگوید خیلی تلاش کردم.که بگوید چه شده او برایم گفت: بچم این دخترم 15 یا16 ساله است ماه قبل افراد مسلح غیر مسوول شب هنگام وارد خانه ام شدند دستان مرا با دستان خانم ام بستند ومارا مثل حیوان به طویله انداختن دخترم را هفت نفر به زور با خودشان بردن! دیگرش میتوانی بیشتر از این طفل بپرسی که چه روزی سری این طفل آورده اند این ظالمان

دخترک نامش حبیبه (مستعار) بود اشگ از چشمانش به مثل سیلاب می رفت حبیبه درمیان گریه هایش خاطرات تلخ یکماه قبل اش را برایم قصه کرد.

شب هنگام بود زمان که میخواستم نان بیاورم دیدم هفت نفر در را با لگد زدن در باز شد دیدم که اسلحه دارد، و روی شان هم بسته است، من فرار کردم از آشپزخانه تا به اتاق که پدرم بود خودم را رساندم، تا منم رسیدم اونا هم رسید چند نفر اول پدر مادرم را لت کوب کرد وبعد دست پدرم را بست با دهنش و از مادر را همچنان مرا گفت اگر تکان بتی خوده سرت شلیک می کنم منم از ترس چشمانم را پت گرفته بودم اونا پدرم خیلی لت کوب کرد جلوی رویم بعدا اونا بردن پدر مادرم را به طویله انداختن آمدن در صندوق ها را جلوی رویم شکستاندن تمام پول زیورآلات را بر داشتن، و دهن مرا بست دست پایم را همچنان بست دو نفره مرا به زور از خانه کشید،
مرا یا خود شان برد چشمانم دهانم را بسته کرده بودند ترسیده بودم ناله فریاد می زدم کسی صدایم را نمی شنید چون دهنم بسته بود وچشمانم را همچنان،
حبیبه در حالیکه می گریست روایت های تلخ را از زندگی اش می گفت ، اونا مرا در اتاق تاریک انداختن اصلا نمیفهمیدم کجا هستم، همرایم مثل زندانی رفتار می کرد، شبها می آمد مردان سرم تجاوز جنسی می کرد! دست پایم را بسته می کرد همرایم می خوابیدن! حبیبه گفت یک ماه در خانه شان بودم بعد از یک ماه سخت مریض شدم وضعیتم تا جای رسیده بود،که دیگر خودم را تکان داده نمیتوانستم، شاید هرلحظه از خداوند طلب مرگ را می کردم، ولی مرگم فرا نمی رسید زندگی دیگر معنای نداشت برایم، دامنم لکه دار شده بود من دیگر مثل یک جسد بودم، یک برده جنسی.

حبیبه می گوید: بعد از یک ماه که وضعیت صحی ام خراب شد شب هنگام مرا آوردن پنهانی دم در خانه ای پدرم مثل یک جسد انداختن، حبیبه گفت: بار ها کوشش کردم که خودکشی کنم! ولی موفق نشدم چون دیگر زندگی برایم اهمیت نداشت،

خواست حبیبه از حکومت این بود.

حبیبه از حکومت میخواهد همه کسانی را که در این قضیه دست دارند اعدام کند، تا دیگر در آینده هیچ کسی جرآت این کار را به خود ندهد

  پربازدید ترین