• جمعه, 10 حمل 1403
    خبرگزاری افغان ایرکا

«میکل آنژ افغانستان» در ایران؛ سرایداری که مجسمه ساز شد

«میکل آنژ افغانستان» در ایران؛ سرایداری که مجسمه ساز شد

علیخان عبداللهی را بیشتر اطرافیانش در تهران با عنوان کارش می‌شناسند: یک سرایدار افغان. اما اهالی هنر این شهر به او «استاد» می‌گویند؛ نه استاد سرایداری که استاد مجسمه‌سازی. معمولا وقتی کارهای او در گالری‌ها و نمایشگاه‌های معتبر تهران به قیمت میلیونی به فروش گذاشته می‌شود، برای بازدیدکنندگان سخت است باور کنند که خالق آن، دست‌های کارگر یک افغانستانی است. برای همین در نظر خیلی‌ها او خودش عجیب‌وغریب‌تر از مجسمه‌هایی است که می‌سازد. مردی 58 ساله‌ای که 31 سال می‌شود در ایران با کارت شناسایی موقت زندگی می‌کند و تمام این 31 سال در ساختمانی پنج طبقه در قلب تهران متعهدانه سرایدار بوده است.

آن جرقه‌ی بیدارکننده
علیخان عبداللهی در زندگی‌اش بیشتر از همه چیز به «جرقه» معتقد است؛ از آن‌دست جرقه‌هایی که می‌تواند اسباب خوشبختی یا بدبختی کسی شود. برای خودش خوشبختی به دنبال داشته است. آنچنان که مسیر زندگی‌اش را از کارگر ساده به کارگر هنرمند عوض کرده است.

«من همیشه گفته‌ام در زندگی انسان یک جرقه لازم است. انسان‌ها همه یک تخیل درونی دارند و بیداری این تخیل نیازمند جرقه است. شبیه موتری که یک آهن مرده است اما با یک جرقه روشن می‌شود.»

او از سال 1369 که به علت جنگ‌های داخلی و وضعیت آشفته‌ی افغانستان از اجرستان غزنی به ایران مهاجرت کرد، در یک مجتمع پنج‌طبقه‌ای در میان میدان ولی عصر و پل کریم خان زند در شهر تهران سرایداری می‌کند. یک روز وقتی پله‌ها و جلوی ورودی ساختمان را آب و جارو می‌زد، یک پیرمرد 80 ساله با قد متوسط و از یک چشم نابینا را آن‌جا دید که با شست دست چپ خود روی کاغذ نقاشی می‌کرد. علیخان عبداللهی فکر کرد که پیرمرد معتاد است و برای همین اعتنایی به او نکرد. اما او معتاد نبود، حسن حاضر مشار بود. پیرمردی که در جوانی در مازندران نجاری می‌کرده و بعد از فوت خانمش در پیاده‌روهای تهران بساط پهن می‌کرد و برای آرامی اعصابش نقاشی می‌کشید. کسی که باعث شد در آوان 32 سالگی، هنر و استعداد نهفته‌ی علیخان بی‌سواد بیدار شود یا به قول خودش جرقه بخورد: «بعد از یکی‌دو سال که باهم دوست شدیم، همیشه به من می‌گفت: هیچ کار نشد ندارد، به جز مرگ. سستی نکن. من آن‌وقت متوجه نمی‌شدم که منظورش از این حرف‌ها چیست. یک روز ناخواسته برایش گفتم بیا مجسمه درست کنیم. با لهجه‌ی شمالی‌اش گفت شما مجسمه بلدید؟ گفتم نه. گفت چرا الکی می‌گویی؟ گفتم خودت نگفتی که سستی نکن و هیچ‌کاری نشد ندارد. بعد بنده‌ی خدا گفت آفرین! راهش همین است. برو ببینم چه کار می‌توانی.»

علی خان بعد از ردوبدل این دیالوگ کوتاه برای تهیه‌ی موادساخت مجسمه در بغل دستش زیر پل کریم خان زند می‌رود و مقداری چوب و ضایعات جمع‌آوری می‌کند. بعد با نخ و میخ اسکلت مجسمه را می‌سازد. آن‌وقت به مشاوره‌ی حسن حاضر مشار برای تهیه‌ی خمیر مجسمه‌ها، دو کیسه مغز نان فراهم می‌کند و آن را با خاک باغچه‌ی ساختمان مخلوط می‌کند و چند تا مجسمه می‌سازد: «وقتی زیرسازی‌ها را شکل دادیم، دیدیم که مثل آثار باستانی که از زیر خاک درمی‌آورند، شکسته و کهنه است. گفتم اوستا حسن بیا چه مجسمه‌های خوبی شده است. گفت بد نیست.»

علیخان عبداللهی یک هنرمند خودآموخته است که قبل از شروع به ساخت مجسمه هیچ استاد و تجربه‌ای نداشته است.
علیخان بعد از این ماجرا چهار-‌پنج مجسمه‌ی دیگر به همین شکل می‌سازد و در بساط حسن حاضر مشار که جلوی ساختمانی که او آن‌جا سرایداری می‌کرد، می‌گذارد. قبل از این اتفاق هم علیخان از شهروبازار کارت پستال، منظره و عکس هنرمندان را می‌خرید و برای فروش در بساط این پیرمرد می‌گذاشت. روزی رهگذری از آن‌جا می‌گذرد و چشمش به مجسمه‌های دست‌ساز علیخان می‌افتد و هر مجسمه را به قیمت هزار تا دو هزار تومان می‌خرد. بعد از این اتفاق او به حسن حاضر مشار سفارش می‌کند که از این مجسمه‌ها باز هم بسازد و او تمام آن را می‌خرد. علیخان که از این اتفاق بسیار خوشحال شده بود، انگیزه و شوق بیشتری برای ساخت مجسمه پیدا می‌کند. او که حالا هم کارش را بلد شده و هم مشتری پروپاقرصی پیدا کرده بود، دنبال مواد بهتر از مغز نان برای خمیر مجسمه می‌گردد. یک روز که به سفارش خانمش برای خرید به سر کوچه می‌رود، چشمش به شانه‌ی تخم مرغ می‌افتد که در جوی آب افتاده و خمیر شده است. شانه‌ی تخم مرغ را برمی‌دارد و با سریش مخلوط می‌کند. به این ترتیب مواد دلخواهش برای درست‌کردن خمیر مجسمه را پیدا می‌کند. آن مشتری دایمی که بعد از دو سال کارهای او را از بساط پیرمرد جلوی مجتمع می‌خرید، یک روز خودش را معرفی می‌کند. مشتری سرایدار افغان و پیرمرد کنار خیابان کامبیز درمبخش است؛ کاریکاتوریست، طراح و گرافیست معروف ایرانی که برنده‌ی چندین جایزه بزرگ و معتبر جهانی است.

یک روز این مشتری مشتاق از راه می‌رسد و به علیخان و حسن حاضر مشار پیشنهاد می‌دهد که فردا به نمایشگاه او اشتراک کنند. آن‌ها اما هنوز کلمه‌ی «نمایشگاه» را نشنیده بودند و دقیقا نمی‌دانستند که نمایشگاه چگونه جایی است. پس از این که هردو با هم مشاوره کردند، علیخان به آقاحسن می‌گوید که فردا او به نمایشگاه برود و اگر از آن‌ها پولی خواستند، بگوید که کارگر کنار خیابانند و پولی ندارند. آقاحسن یک روز بعد وقتی از نمایشگاه برمی‌گردد با حالت شگفت‌زده رو به علیخان می‌گوید: «علی‌آقا، آن‌جا خبرهایی بود. آقای درمبخش به بازدیدکنندگانش می‌گفت این کار را می‌بینی اگر تمام کره‌ی زمین را بگردی فقط همین یک دانه است. تو کره‌ی زمین لنگه ندارد. دوما کارهایی را که از ما هزار تومان خریده بود آن‌جا گذاشته بود دانه صدهزار تومان. کاری را که ده هزار خریده بوده آن‌جا گذاشته بود یک میلیون تومان.»

یکی از بازدیدکنندگان این نمایشگاه محمدابراهیم جعفری، نقاش نوگرا، شاعر و عضو هیات علمی دانشگاه هنر تهران بود. او راجع به مجسمه‌ها و آفریننده‌ی آن گفته بود: «کسی که این کارها را ساخته دیوانه است. کارهایش دیوانه‌بازی، جنگلی و وحشی است. نمی‌شود از این کارها عیب گرفت، چون زیبابودن این کارها، ناقص بودن آن‌ها است.»

از این‌جا بود که زندگی علیخان وارد مرحله جدیدی شد. مرحله‌ای که باعث و بانی آن حسن حاضر مشار و رمز هنرش، تخیل بی‌انتها و استعداد نهفته‌ی خودش بود.

مجسمه‌های آقای عبداللهی از نوع پاپیه ماشه است که از خمیر کاغذ و مواد نگهدارنده چسبان ساخته می شود.
سرایداری مقدم‌تر از مجسمه‌سازی
کارهای علیخان عبداللهی آن‌زمان در نمایشگاه کامبیز درمبخش توجه بسیاری را جلب می‌کند. از آن‌جایی که آقای درمبخش مجسمه‌ها را از بساط حسن حاضر مشار می‌خریده و همیشه با او طرف بوده، فکر می‌کند که آفریننده‌ی این کارها هم خود اوست. برای همین بعد از ختم نمایشگاه آقاحسن را پیش خودش می‌برد که کار کند. علیخان اما تنهایی در موتورخانه یا پشت بام ساختمان به کارش ادامه می‌دهد. روزها سرایداری می‌کند و و شب‌ها تا ساعت دوی بامداد مجسمه می‌سازد. در همان زمان یکی از برادرهایش در گالری خانمی که لوازم و اشیای قدیمی را می‌فروخته، کار می‌کرده است. روزی او به برادرش می‌گوید که با صاحب‌کارش صحبت کند اگر اجازه داد او مجسمه‌هایش را برای فروش آنجا بگذارد. پس از موافقت صاحب ‌گالری، عبدالهی ده-دوازده مجسمه را آن‌جا می‌برد. بعد از چند روز تمام مجسمه‌ها به فروش می‌رود. از این به بعد اسم‌ورسم او رفته‌رفته به تمام فرهنگ‌سراها و نگارخانه‌های تهران راه می‌یابد و نمایشگاه پشت نمایشگاه آثار او را به‌طور انفرادی و گروهی به نمایش می‌گذارند.

از آن به بعد دلالان و توریستان زیادی کارهای او را خریده و به امریکا، فرانسه، اتریش، آلمان و امارات متحده عربی برده و به نمایش گذاشته و با قیمت بالایی فروخته‌اند. در این میان اما سود کارش به جیب دیگران رفته است. او به‌عنوان مهاجری که با کارت شناسایی موقت در ایران زندگی می‌کند، برخلاف کارهایش که جنبه‌ی بین‌المللی پیدا کرده، خودش امکان رشد محدودی داشته است. بعد از 31 سال سرایداری هنوز به همان کارش ادامه داده و در زندگی روزمره‌اش پیش از این‌که مشغول مجسمه‌سازی باشد، درگیر سرایداری است. اما خرج و مخارج زندگی خود را از طریق ساخت و فروش مجسمه تهیه می‌کند. می‌گوید دیگر به گالری‌ها و نمایشگاه‌ها اعتمادی ندارد و کارهایش را خودش به‌طور عمده و تکی می‌فروشد.

«من پیش از هر چیز، یک افغان سرایدارم. دست و پایم بسته است. حتا اجازه‌ی خرید یک سیم کارت ندارم. نمی‌توانم برای خود کارگاه داشته باشم. اول مجوز نمی‌دهند، بعد اجاره‌کردن یک کارگاه 500 تا 600 میلیون تومان نیاز دارد، به اضافه‌ی مالیه و مخارج دیگر».

این هنرمند خودآموخته کارگاه ندارد و در زیرزمین و یا پشت بام ساختمانی که آن‌جا سرایداری می‌کند، مجسمه می‌سازد.
در آرزوی برگشت به وطن
علیخان عبداللهی متولد منطقه‌ی «ناوه شالی» ارزگان است. پیش از این‌که به ایران مهاجرت کند، در وطن خودش افغانستان هم مهاجر بوده است. او که آن‌زمان کودک بوده به خاطر می‌آورد که به علت جنگ‌ها و آشفتگی‌های افغانستان، کوچ خانواده‌اش همیشه روی کول‌شان بوده و چندین بار از ارزگان به شارستان دایکندی و از آن‌جا به اجرستان غزنی کوچیده بودند. در سن 29 سالگی وقتی برای آخرین بار افغانستان را ترک کرد، خانواده‌اش در اجرستان غزنی، کشاورزی و دامداری می‌کرد. او تا آن‌موقع فقط چوپانی کرده بود و سوادش در حد روخوانی قرآن بود. در اواخر دهه‌ی 60 وقتی به جای برادر بزرگ‌ترش در تهران به سرایداری مشغول شد، تمام روز در ورودی مجتمع بیکار می‌نشست. روزی یک خانم جوان که منشی یکی از دفترهای هجده‌گانه‌ی آن مجتمع بود به او پیشنهاد می‌دهد که چرا به جای چرت‌زدن و زل‌زدن به مردم، کتاب یا روزنامه نمی‌خواند. علیخان می‌گوید که سواد خواندن و نوشتن ندارد. فردای همان روز خانم حسینی که اکنون علیخان اسم کوچکش را به یاد ندارد، برایش مقداری کتاب و دفترچه و قلم می‌آورد. در جریان شش ماه آقای عبداللهی به کمک آن خانم جوان، توانایی خواندن و نوشتن پیدا می‌کند. از آن به بعد بخشی از وقتش را به خواندن کتاب‌های داستانی، روزنامه و دیوان حافظ می‌گذراند.

از آقای عبدالهی چند فیلم مستند در ایران ساخته شده است. یکی آن با عنوان میکل‌آنژ افغانستان، ساخته‌ی محمد صفا است.
می‌گوید که از کودکی وقتی چوپان بود، به نقش‌های روی سنگ‌ها و درخت‌ها توجه می‌کرد و در ته جلد آن می‌رفت. آن هم با نگاهی که یک سنگ نیم کیلویی را به اندازه‌ی کره‌ی زمین می‌دید و در درون آن گم می‌شد. حالا فکر می‌کند علت کشیده‌شدنش به سمت مجسمه‌سازی آن هم در دهه‌ی چهارم زندگی‌اش، تاثیر همان نقش و نگارهای دوران کودکی‌اش بوده که در ناخودآگاهش وجود داشته است. او در جریان ساخت مجسمه هیچ طرح و ایده‌ای از قبل ندارد و کارش به حال و هوای خودش ربط دارد: «کارهای من حسی است. این حس ناخودآگاه سراغ من می‌آید. تا دقیقه‌ی 95 اصلا نمی‌دانم که چه می‌شود. شبیه رفتن به یک سرزمین ناشناخته است که آدم از دیدن یکبارگی آن لذت می‌برد. کار من هم شبیه همین است در جریان کار اصلا نمی‌دانم آخر آن چه می‌شود، وقتی تکمیل شد، لذت می‌برم. ولی در جریان کار حس‌های عجیب و غریب سراغم می‌آید. یکباره در دقیقه 70 یا 80 مسیر خود را عوض می‌کنم. فعلا می‌توانم بگویم که در 40 درصد خانه‌های ایرانی کارهای من وجود دارد.»

نام و آوازه‌ی آقای عبداللهی چندین سال است که در رسانه‌های ایران می‌چرخد. بیشتر رسانه‌های چاپی و آنلاین با او گفت‌وگو کرده و یا سرگذشتش را نوشته‌اند. همچنین او سوژه‌ی چند مستندساز هم شده است، از جمله مستند محمد صفا با نام «میکل‌آنژ افغانستان» که دست‌کم پنج ماه تصویربرداری آن طول کشیده است.

آقای عبداللهی 31 سال است که در یک ساختمان پنج طبقه در شهر تهران سرایداری می‌کند.
او به‌رغم درخواست‌های زیادی که برای آموزش دریافت می‌کند، حالا فقط چهار-پنج هنرآموز ایرانی و افغان دارد و به علت نبود جا نمی‌تواند دوره‌های آموزشی برگزار کند. یکی از این هنرآموزان، زهرا رضایی همسرش هست. آن‌ها در دهه‌ی هفتاد خورشیدی با هم عروسی کرده‌اند و سه فرزند دارند. یک دختر و دو پسر. دخترش دانشجوی رشته‌ی طراحی و یک پسرش دانشجوی رشته‌ی کمپیوتر و ریاضی دانشگاه تهران است.

آقای عبداللهی در فصل زمستان در موتورخانه ساختمان می‌رود و مجسمه می‌سازد.
با این‌که زندگی و کار آقای عبداللهی حالا با ایران و ایرانی‌ها گره خورده اما ذهنش هنوز در افغانستان و ارزگان حضور دارد: «من همیشه به بچه‌هایم می‌گویم که فراموش نکنید که شما افغان هستید. این‌جا اگر صد سال دیگر هم باشیم آینده‌ای نداریم. خود من شب‌ها وقتی می‌خوابم هنوز در کنار جوی‌ها و علف‌زارهای ارزگان و شارستان قدم می‌زنم. درست است که بیش از 30 سال می‌شود در ایران زندگی می‌کنم ولی تمام این این سال‌ها روح و روانم پیوسته در افغانستان بوده است.»

آقای عبداللهی از طریق رسانه‌ها پیوسته وضعیت افغانستان را دنبال می‌کند. می‌گوید وقتی ورزشکاران افغانستان مثل حسین‌بخش صفری و بازمحمد مبارز در بیرون از کشور مسابقه می‌دهند، زن و مرد در یک خانه جمع می‌شوند و از خوشحالی از ته دل «جیغ» می‌کشند.

او مثل میلیون‌ها هموطن دیگرش در آرزوی روزی است که افغانستان آرام بگیرد و او با خانواده‌اش به افغانستان برگردد و در بامیان بزرگ‌ترین گالری آثارش را راه بیندازد. اما می‌ترسد که مردم با او همان کاری را کنند که طالبان با شهمامه و صلصال کردند: «به بچه‌هایم می‌گویم دعا کنید افغانستان آرام شود. برگردیم به وطن خودمان. برویم در بامیان یک گالری بزنیم که دنیا کیف کند. حالا می‌ترسم که افراطی‌ها مرا به جرم پت‌پرستی نکشند. ذهنیت مردم ما نسبت به هنر مجسمه‌سازی بسیار افراطی و بدوی است. من هر وقت عکس کارهایم را پست می‌کنم، می‌آیند و می‌گویند که تو بت‌پرست شده‌ای.»

  پربازدید ترین